jeudi, juillet 17, 2008

شرمين يه جنبه‌ي زندگي ِ منه که خيلي وقت بود وجود نداشت. تقريباً بعد از هر جلسه‌ي باشگاه، يا دوتايي، يا سه‌تايي،- يک بار هم چهارتايي- مي‌نشينيم توي ماشين. يک وري مي‌رويم، چيزي مي‌گذاريم و مي‌رقصيم و حرف مي‌زنيم و مي‌خنديم. امشب رفتيم اين پارکي که اسمش را گذاشته‌اند بهشت ِ مادران. چيزي خورديم و برگشتيم.
گروه خوني‌مان به هم نمي‌خورد. او يک کمي مذهبي است. نمي‌داند من سيگار مي‌کشم و هيچ وقت نگفته‌ام که هيچ علاقه‌اي به مذهب ندارم.
با اين وجود، دوستي است که اين روزها نداشته‌ام. دوستي است که مي‌خواهم داشته باشم.

Aucun commentaire: