بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟
بگفت آفاق را سوزم به آهي
همانجا جلوي چشمم بود. همان وقتي که تازه داشت خيالم راحت ميشد که بار سنگيني است که دارد برداشته ميشود. گزينهي چهارم بود و چشم ازش برنميداشتم. جواب درست هم نبود. جوابش گزينهي يک بود. هماني که ديوانه از مه دور بهتر داشت. جوابش آن بود و چشم از اين يکي نميتوانستم برداشتن.
بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟
معشوق ِ خود فروش و خيانتهاش. همه آوار ميشود روي شانههام. درد ميگيرد. درد دارد. هنوز درد دارد و هميشه درد دارد. مثل خاري که جايي در گوشتت فرو رفته باشد و يک تکان فقط لازمش بيايد که دوباره حساش کني.
بگفت آفاق را سوزم به آهي
اين آسمان ِ خيانتکار...
آفاق را سوزم به آهي
آفاق را سوزم به آهي...
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire