samedi, juillet 26, 2008

آخر ِ شب، مي‌آيم توي آشپزخانه و مي‌ايستم به ظرف شستن. به مادرم فکر مي‌کنم و خواهرهام. اين که کاش الان يکي‌شان اين‌جا بود مي‌نشستيم با هم کابينت‌ها را خالي مي‌کرديم، حرف مي‌زديم، تميز مي‌کرديم، مي‌خنديديم و همه‌چيز را باز مرتب مي‌گذاشتيم سر ِ جايشان. هيچ کدام نيستند که هيچ، خيلي وقت است که اين تصوير را از ذهن‌ام کنار گذاشته‌ام. يک چيزهايي را آدم مي‌فهمد، و به تجربه‌هاي نه چندان شيرين هم مي‌فهمد، که نمي‌رسد به‌شان.

خواب ِ ظهرم عجيب بود. يک چيزهايي‌ش را مي‌فهمم چرا. برهنگي‌ام با زخم ِ تن‌ام. باقي‌اش را نه اما. به خواب ِ ظهرم فکر مي‌کنم و هزارباره از خودم مي‌پرسم چه چيزي اين وسط، بين ما، گم شده که من اين‌طور خوابي ببينم.

1 commentaire:

Unknown a dit…

man akharesham be mola! ye mahe daram miamo miramo hey ghosse mikhoram ke chera dige neminevisi!!! nagu bookmarkam male archive junet boode!!! :))) che khoob ke hanooz hasti! :*