mercredi, août 02, 2006

سفرنامه- يک


اول.
دختره‌ي بغل‌دستي‌ام توي هواپيما، حوصله‌ام را سر برده بود. زودتر رسيده بودم، نشسته بودم کنار ِ پنجره –که بيني‌بين‌الله جاي او بود- دوتا کرکره را کشيده بودم بالا، داشتم کتاب مي‌خواندم. آمد يک لحظه ايستاد، رفت از مهماندار سوالي کرد، بعد آمد بنشيند کنار ِ من. روزنامه‌اي را که روي صندلي بود، چند دقيقه‌اي بلاتکليف روي زانوهاش نگه داشت و بعد –که داشتم وسوسه مي‌شدم نشانش بدهم کجا بايد بگذاردش- آرام دور و برش را نگاهي کرد و انداخت زير ِ پاش. من داشتم کتاب مي‌خواندم.
هواپيما که بلند شد، آفتاب ريخت روي زانوم. کرکره‌ي يکي از پنجره‌ها را کشيدم پايين. آن ديگري کنار ِ صورتم بود و دختره نمي‌توانست ازش بيرون را تماشا کند. معلوم بود کفري شده و خواستم ازش عذرخواهي کنم –يا چيزي در اين مايه‌ها- که خودخواهي‌ام اجازه نداد: من که دست‌هام را نمي‌خواهم توي آفتاب سياه بشوند که خانم بيرون را تماشا کند که حوصله‌اش سر نرود.
خودم مي‌دانم بي‌حوصله که بشوم، اخلاق‌ام زيادي گه است، اما کاري‌اش نمي‌توانم بکنم.

دوم.
دوتا خانم –از روي صدا جنسيت‌شان را مشخص کردم- نشسته بودند پشت ِ سرم. يکي‌شان، از آن تيپ آدم‌هايي بود که من خيلي بدم مي‌آيد، از همان‌ها که توي هر موضوعي –درست يا غلط- نظري از خودشان مي‌دهند و بقيه –عموماً آدم‌هاي بي‌زبان- مجبور مي‌شوند گوش بدهند.
خانمه داشت از اهواز مي‌گفت و از علاقه‌اش: اهواز براي من يه چيز ِ ديگه‌س ... بوي خاک‌اش ... بوي نفت ِ توي هواش ...
زدم زير ِ خنده: زنک خيال کرده اين‌جا پمپ ِ بنزين است؟ بوي خاک هم لابد منظورش بوي ِ آسفالت ِ داغ است ..
هواپيما داشت مي‌نشست.

سوم.
دختره، شوهر –يا نامزد-ش آمده بود پي‌اش. توي دل‌ام گفتم: پسره خيلي ازش سر است. معلوم هم بود که خيلي دوست‌اش دارد. دختره اما به نظرم خيلي يخ آمد و لبخندهاش تصنعي. مانتوي قهوه‌اي ِ گل‌دار پوشيده بود با روسري ِ سفيد صورتي و رژ پررنگي زده بود. پسره صورتش از گرما گل انداخته بود و بين ِ همه‌ي آدم‌هاي توي فروگاه، تنها کسي بود که کروات زده بود روي پيراهن ِ سفيد و شلوار ِ سورمه‌اي‌ش. يک لحظه دست‌هاش را انداخت دور ِ شانه‌ي دختره.
- خدا شانس بدهد.
اين را توي دلم گفتم و برات دلتنگ شدم، براي مهرباني‌هات و چشم‌هاي گرم‌ات.

چهارم.
گيج شده بودم توي فرودگاه: اين‌جا را کي تعمير کرده بودند؟ سالن خروجي منتقل شده بود آن‌طرف، پارکينگ هم جابه‌جا شده بود، آن وسط هم يک مسجد ِ گنده ساخته بودند. به نظرم آمد يک عمر است که از اين‌جا دور شده‌ام. زنگ زدم به بابا: کجايي؟ براش توضيح دادم که کجام. آمد همان جاي ِ هميشگي، دعوام کرد که چرا آمده‌ام ايستاده‌ام در ِ قديمي ِ پارکينگ: نگفتم جلوي مسجد؟ مسجد به اين گندگي را نمي‌بيني؟ خنديدم و همان‌طور که چمدانم را مي‌گذاشت صندوق عقب ِ ماشين، به‌اش گفتم: اي بابا، شما که بايد بداني من نزديک ِ مسجد نمي‌روم. بعد دستم را دراز کردم. خنديد، دستم را گرفت و با آن يکي دست‌اش، زد به شانه‌ام. خواستم بروم جلو بغل‌اش کنم که گفت: زود باش سوار شو.

پنجم.
مامان داشت جارو مي‌کرد. توي حياط هر چه سر و صدا کردم، کسي نشنيد. کفش‌هام را کندم و رفتم تو. مامان جارو را خاموش کرد، آمد بغل‌ام کرد و صورت‌ام را بوسيد. خواهر کوچيکه از آن طرف دويد و آريانا هم تندي خودش را رساند و تا بوسيدم‌اش، پرسيد: لباس خوشگلي که برام خريدي کجاست؟

شش‌ام.
برگشتن به اين‌جا يک کمي برام سخت است. از همين حالا دارم حساب و کتاب مي‌کنم که کي برگردم و چقدر از وسايل‌ام را با خودم ببرم. کلي از کتاب‌هام هست با پتوي سفري ِ چهارخانه و سه تا ماگ و ... فکر کنم همين‌ها.
کم مانده چيزي که اين‌جا پابندم کند.

هفتم.
کوچولو دنيا آمده. مي‌گويند شبيه بچگي ِ آرياناست، دخترانه و ظريف. دل‌دل مي‌کنم ببينم‌اش. عکس‌هاي علي را هم نشانم مي‌دهند، پنج ماهش شده و سفيد و تپل و نازنين است. سر ِ شب خواهره از بوشهر زنگ مي‌زند و گوشي را مي‌دهد به اميررضا. تند سلام مي‌گويد و برام بازي‌هاش را تعريف مي‌کند، بعد داد مي‌زند: خداحافظ! و گوشي را مي‌دهد به مادرش.
کلي بچه مچه ريخته تو خانواده! البته بچه چيز ِ خوبي است، به شرط ِ اين که مال ِ مردم باشد و بيش‌تر از ده دقيقه، سرت هوار نشود.

ادامه دارد ...

10 commentaires:

Anonyme a dit…

هوم... چه سفرنامه ي مفصل و قشنگي :)
اما من منتظرِ آخرش ام. که تموم بشه و برگردي و آخرِ دلتنگي ها باشه

Anonyme a dit…

در موردِ اون خانومِ پشتِ سري ت هم من هنوز سرِ نظريه م هستم: فکر مي کنم تو عمرش اهواز نرفته بوده

Anonyme a dit…

هدیه ی خودخواه!
منم جای اون دختره بودم از دستت کفری میشدم...یعنی چی خب. بچه دلش خواسته بیرون رو نگاه کنه. تو نمیخواستی ببینی جاتو میدادی به اون دیگه.
بعدا بحث سر این مساله بسیار مهم رو ادامه خواهم داد!

صورتکِ خیالی a dit…

:)
باید خوش گذشته باشه من الاغ یه عالمه معذرت خواهی بهت بدهکارم همش دارم فک میکنم فردا چه دروغی سوار کنم!

خیلی مخلصم به خدا
همین الانا داشتم فک میکردم بهترین وبلاگ نویس دختر کیه بعد گفتم اینکه پرسیدن نداره هدیه
به خدا!

. a dit…

هدیه جانم ، عزیزم ، قشنگم ، ملوسم :)

خانه این جور وقت ها چه معنای عجیبی دارد نه ؟
من حسش کرده ام !

Anonyme a dit…

دوستش داشتم. هر چند آن معنی خانه را که نازلی می گه رو من حس نکرده میباشم تا به حال.
خانم شما خوشگل می نوسید.

راننده ترن a dit…

چه خوب نوشته بودی دختر، خوش بگذره خونه گردی!

Anonyme a dit…

khosh begzareh kheili ziad!:)

Anonyme a dit…

gahi lazeme ke be zoor ham shode az donyaie koochiki ke doremooon sakhtim o toosh aramesh darim biroon biaim ..... Safar bahaneie khoooobist! az lahze hash estefadeh kon ..... ziadam deltangi nakon ;)

اسدالله امرایی a dit…

سلام
نازنین بعضی وقت عا خیلی کیف می ده آدم با یک سقرنامه خوب بشینه تو خونه ذیگزان به جاش سفر برن.خیلی جوش سفری و سفرنامه هات خوندنیه.موفق باشی.شنبه مزاحم میشم.