Remember, remember
The 5th of November
The gunpowder treason and plot
I know of no reason
why the gunpowder treason
Should ever be forgot
دوازدهم.
کفري شده بودم ديگر. استاد راهنمام ميل زده بود که: خبري ازت نيست، آخر ِ تابستان هم تحويل پروژه است، بام تماس بگير. تماس گرفته بودم و قرار بود بروم پيشاش و محض ِ رضاي خدا، بعد ِ سه ماه، يک کلمه حرف ِ جديد هم نداشتم بهاش بزنم، مطلقاً يک کلمه. حالا ساعت هفت ِ عصر است، من صبح بايد بروم ببينماش، بچهها هم نشسته بودند فيلم ببيند.
اين شد که ما نشستيم V for Vendetta را ديديم، شام خورديم، کتاب خوانديم، و خوابيديم.
اين که من فرداش چهطور استاده را دست به سر کردم، برا خودم هم عجيب بود!
سيزدهم.
زنک توي حياط ِ دانشگاه گير ميدهد به نرگس: شلوارت کوتاهه، نميتوني بري داخل، برو بشين توي نگهباني. من را هم به اعتبار ِ دانشجو بودن راه ميدهد، وگرنه مانتوي آبيام حسابي چشماش را ميزند. بحثمان، وقتي خانمي با روسري رد ميشود ميرود تو، تبديل ميشود به دعوا. حراستي ِ محترم، خيلي روشن ميفرمايند: مورد ايشون فرق ميکنه.
نشون به اون نشون که نرگس يک ساعت و نيم توي آفتاب منتظر موند تا کار ِ من با استاد تموم بشه، توي آفتاب و هواي شرجي.
ميرفتم بيرون، در ِ نگهباني رو کوبيدم و –برخلاف ِ سلام عليک ِ گرم ِ وقت ِ ورودم- خداحافظي هم نکردم.
يادم افتاده بود به تحويل پروژهي اکسس، ترم ِ سه، که آقاي ط. عملاً ما رو از دانشگاه انداخت بيرون.
برخوردشون عاليه، من تشکر ميکنم.
چهاردهم.
خب. يکي از تکليفهايي که رو شانهام بدجور سنگيني ميکرد، حرف زدن با مرضيه بود، دوست ِ نازنيني که من گاهي وقتها با کمال ميل حاضرم بگذارماش جاي تام و خودم جري بشوم، پيانويي چيزي روي سرش بياندازم. پنج دقيقه کافي است برا اين که من را کفري کند.
خب. من بهاش تلفن زدم و کلي حرف زد در باب ِ خواستگارهاش و شوهرخواهرهاش و خواهرهاش و گواهينامه گرفتناش و درسهاش و امتحانهاش و کلاس ِ کاراتهاش. بعد هم، از آنجا که فرداش ميخواست برود سفر و تا آخر ِ اهواز ماندن ِ من برنميگشت، قرار گذاشتيم شب، قبل از کلاس زباناش، برويم دور و بر کمي قدم بزنيم.
خب. همان جملهي اولاش کافي بود: داشتم نرگس نگاه ميکردم، ديشب نديده بودماش، خيلي قشنگه، خيلي عميق و .. و چنان با حرارت اين جملهها را ميگفت که من نتوانستم جلوي خندهم را بگيرم.
وسط ِ راه گفت: برگرديم همان پاساژه که عروسکفروشي داشت. برگشتيم. بيست دقيقه وقت ِ من را تلف کرد تا يک عروسک ِ گوسفند ِ فرفري بخرد و بدهد فروشنده کادوش کند، بعد نصف ِ مغازههاي آن دور و بر را زير و رو کرد پي ِ يک جعبهي مناسب که اندازهش بهاش بخورد، يک کارت هم خريد و همانجا توي مغازه توش چيزي نوشت و برگشتيم تو شلوغي ِ خيابان، و همان وقتي که من داشتم فکر ميکردم: ديگر بس است، خداحافظي کنم و بفرستماش کلاس، جعبه را داد دستم: تولدت مبارک، من ديگه نميبينمت، زودتر بهات ميدم.
بامزهترين سورپرايز ِ اين اواخرم بود. کلي عذابوجدان گرفتم و يک ربع ِ ديگر هم چرخاندماش تا وقت ِ کلاساش شد.
پانزدهم
آهاه. هي بگو نيستي، کجايي، نمينويسي! خانواده است ديگر، من هم نور چشمشان! يک دقيقه ميآيم اين بالا تنهايي نفسي تازه کنم، يا صدام ميزنند، يا ميزگردشان را با اعضا تغيير situlation ميدهند!
شانزدهم.
خب. من و نرگس شش هفت ماهي بود که دلمان را صابون زده بوديم يک وقتي –که پول ِ اضافه داشته باشيم- دوتايي با هم برويم رستوران ترن. سر ِ ظهر، بعد ِ دانشگاه و بعد ِ کلي گشتن توي کتابفروشي، پول داشتيم و وقت هم داشتيم و راه افتاديم برويم ترن.
گوشه گوشهي حياط ِ گنده، تخت گذاشته بودند، اما تو گرما قاليهاي روشان را جمع کرده بودند و جاي نشستن نبود. در ِ رستوران .. ؟ از دو نفر پرسيديم و اشتباهي توي تالار عروسياش هم رفتيم تا پيداش کرديم. کسي نبود، شکل ِ خاصي هم نداشت. اشتهامان کور شد. ننشسته، يکي از پشت ِ سر صدامان زد: بفرماييد ... سبيل کلفتي داشت و ايستاده بود پشت ِ پيشخوان، گوشت ِ کباب را ساتوري ميکرد. منو خواستيم که گفت: غذا نداريم. دست از پا درازتر، رفتيم يکجاي ديگر: رستوران ِ شمشيري، نزديک ِ ايستگاه ِ راهآهن، با راننده کاميونها و –به قول ِ نرگس- راننده لوکوموتيوها و يک عالمه مرد ِ سبيل کلفت ِ ديگر، کباب ِ چرب مزخرفي خورديم.
برميگشتم، هوا گرم بود و خيابانها خلوت. رو آسفالت، گربهي مردهاي بو گرفته بود.
هفدهم.
اين فيلمه، معرکه بود. زيادي سياسياش کرده بودند و آن پرت و پلاهاي ويروس کشنده و آزمايش شيميايياش هم آدم را خنده ميانداخت، ولي در کل ميارزيد آدم برنامهاش را کنار بگذارد محض ِ تماشاش!
حالا من فردا بايد بلند شوم بروم پيش استاده، برنامهم را نشاناش بدهم، مثلاً نشستهام بنويسماش.
مشکل ِ کوچکي که کلافهام کرده، اين است که پسره ويندوز ِ اينجا را تازه عوض کرده و من هم سيدي ِ MATLAB ام خراب است ... !
8 commentaires:
che zendegie motenaveii yaroo.ostadam bikhikhi.
چه جالب! يادته لوک ليسن؟ Penny for the guy...
مراقبِ خودت باش خيلي :)
ای بابا هدیه جان ما و راننده ترن که این حرف ها رو نداریم . خبر میدادی بهش فرش قرمز واستون پهن می کرد.
آخه چقدر تو خوبی عزیزم که نمی خوایی از آشناییت با آدم ها استفاده کنی !
wow ...
ببینم تا کجا پیش می ره این سفرنامه
فعلا که داری زندگی هیجان انگیزی رو می گذرونی!
تا تهش همین جوری باشه خوبه
به حرفای اون زن سابق ما هم توجه نکن!
یادم رفت چی می خواستم بگم بسکه این کامنت دونیت دیر باز شد .
Enregistrer un commentaire