هشتم.
مامان و هدا، شش ِ بعدازظهر ِ همان روزي رفتند تهران، که من آمدم. آن روز، وقتام توي خانه به خواندن مجله گذشت و بازي کردن با آريانا، آخرهاش هم شد دلداري دادن ِ مامان که براي گوشي و کيف پول هدا که همان روز توي اداره ازش دزديده بودند، حرص ميخورد– انگار که با حرص خوردن و نفرين کردن، کاري درست بشود. وقتي رفتند، تازه خانه يک کمي خلوت شد. وقت کردم بروم طبقهي بالا، از توي قفسهي کتابهام، چندتا کتاب بياورم پايين، بگذارم دم ِ دست که نمنمک دوره کنم و کيفور بشوم. صبح، مانتوي تنگ و کوتاهي پوشيدم، رفتم دور و اطراف کمي قدم زدم. آدمها و مغازهها- دست ِ کم تا آنجايي که من ديدم- تغييري نکرده بودند.
نهام.
داشتم ناهار درست ميکردم، ماکاروني براي خودمان، قارچ براي بابا. وسط ِ پرحرفيهاي خواهر کوچکام، لپهها را اشتباهي ريخته بودم توي مايهي ماکاروني و کفري بودم که تلفن زنگ زد. شماره را نميشناختم، نه از تهران بود که فکر کنم بالاخره زنگ زدهاند خبر ِ تولد ِ بچه را بدهند، نه از آن شمارههاي چهل و چهار دار ِ ادارهي بابا. زنک، جوان بود و زيادي لفظ قلم حرف ميزد: ميتوانم چند لحظه وقتتان را بگيرم؟ مودب شدم و گفتم: بفرماييد؟
توضيح داد که دارند نظرسنجي ميکنند، من را نميشناسند و شماره را تصادفي گرفتهاند. ياد آن دختره افتادم که سر ِ ظهر ميآمد در ِ خانه، پاي آيفون از اين پرت و پلاها ميپرسيد که عملکرد دولت احمدينژاد را ارزيابي کند.
سوالهاش، پنجتا گزينه داشت براي جواب: خيلي کم، کم، متوسط، زياد، خيلي زياد. بدون ِ وقفه –انگار که ديگر حفظاش شده باشد- ميخواند و ته ِ هر سوال اين پنجتا جواب را تکرار ميکرد. کفري شده بودم که من هميشه از آدمهايي که وقت تلف ميکنند، کفري ميشوم. نزديک بود بهاش بگويم اين گزينههاي تکراريات را فاکتور بگير، اما نگفتم.
نوشتهي نرگس در همين مورد
دهام.
باباهه گفت ميرود خانهي عمو و دير ميآيد. با خواهر کوچيکه نشستيم پاي ماهواره، دوباره کاناليابي کرديم و کلي خنديديم. هي من کانالهاي بدبد را تست ميکردم، اگر سيگنال نداشتند- به شوخي- حرص ميخوردم و اگر چيز قابل ذکري نشان ميدادند، ميگفتم: آهان، اين شد يک چيزي! خواهره فکر کنم اول خجالت ميکشيد، بعد روياش شد جلوي من به اين چيزها نگاه کند.
بالاخره بچه بايد اين چيزها را ياد بگيرد خب. چه بهتر که از من. اصلاً کي از من بهتر؟ مامان هم بنشيند براي خودش فلسفه ببافد که من دارم اين بچه را خراب ميکنم!
يک وقتي بايد ازش بپرسم مثلاً من که خودش درستام کرد، به کجا رسيدم؟
يازدهم.
نه، خوشام ميآيد. اين بچه تا سه ماه پيش توي آشپزخانه دست به چيزي نميزد، حالا ميرود ظرفها را ميشويد. ازش پرسيدم: دلات ميخواهد آشپزي يادت بدهم؟ گفت: نه.
ادامه دارد ...
مامان و هدا، شش ِ بعدازظهر ِ همان روزي رفتند تهران، که من آمدم. آن روز، وقتام توي خانه به خواندن مجله گذشت و بازي کردن با آريانا، آخرهاش هم شد دلداري دادن ِ مامان که براي گوشي و کيف پول هدا که همان روز توي اداره ازش دزديده بودند، حرص ميخورد– انگار که با حرص خوردن و نفرين کردن، کاري درست بشود. وقتي رفتند، تازه خانه يک کمي خلوت شد. وقت کردم بروم طبقهي بالا، از توي قفسهي کتابهام، چندتا کتاب بياورم پايين، بگذارم دم ِ دست که نمنمک دوره کنم و کيفور بشوم. صبح، مانتوي تنگ و کوتاهي پوشيدم، رفتم دور و اطراف کمي قدم زدم. آدمها و مغازهها- دست ِ کم تا آنجايي که من ديدم- تغييري نکرده بودند.
نهام.
داشتم ناهار درست ميکردم، ماکاروني براي خودمان، قارچ براي بابا. وسط ِ پرحرفيهاي خواهر کوچکام، لپهها را اشتباهي ريخته بودم توي مايهي ماکاروني و کفري بودم که تلفن زنگ زد. شماره را نميشناختم، نه از تهران بود که فکر کنم بالاخره زنگ زدهاند خبر ِ تولد ِ بچه را بدهند، نه از آن شمارههاي چهل و چهار دار ِ ادارهي بابا. زنک، جوان بود و زيادي لفظ قلم حرف ميزد: ميتوانم چند لحظه وقتتان را بگيرم؟ مودب شدم و گفتم: بفرماييد؟
توضيح داد که دارند نظرسنجي ميکنند، من را نميشناسند و شماره را تصادفي گرفتهاند. ياد آن دختره افتادم که سر ِ ظهر ميآمد در ِ خانه، پاي آيفون از اين پرت و پلاها ميپرسيد که عملکرد دولت احمدينژاد را ارزيابي کند.
سوالهاش، پنجتا گزينه داشت براي جواب: خيلي کم، کم، متوسط، زياد، خيلي زياد. بدون ِ وقفه –انگار که ديگر حفظاش شده باشد- ميخواند و ته ِ هر سوال اين پنجتا جواب را تکرار ميکرد. کفري شده بودم که من هميشه از آدمهايي که وقت تلف ميکنند، کفري ميشوم. نزديک بود بهاش بگويم اين گزينههاي تکراريات را فاکتور بگير، اما نگفتم.
نوشتهي نرگس در همين مورد
دهام.
باباهه گفت ميرود خانهي عمو و دير ميآيد. با خواهر کوچيکه نشستيم پاي ماهواره، دوباره کاناليابي کرديم و کلي خنديديم. هي من کانالهاي بدبد را تست ميکردم، اگر سيگنال نداشتند- به شوخي- حرص ميخوردم و اگر چيز قابل ذکري نشان ميدادند، ميگفتم: آهان، اين شد يک چيزي! خواهره فکر کنم اول خجالت ميکشيد، بعد روياش شد جلوي من به اين چيزها نگاه کند.
بالاخره بچه بايد اين چيزها را ياد بگيرد خب. چه بهتر که از من. اصلاً کي از من بهتر؟ مامان هم بنشيند براي خودش فلسفه ببافد که من دارم اين بچه را خراب ميکنم!
يک وقتي بايد ازش بپرسم مثلاً من که خودش درستام کرد، به کجا رسيدم؟
يازدهم.
نه، خوشام ميآيد. اين بچه تا سه ماه پيش توي آشپزخانه دست به چيزي نميزد، حالا ميرود ظرفها را ميشويد. ازش پرسيدم: دلات ميخواهد آشپزي يادت بدهم؟ گفت: نه.
ادامه دارد ...
26 commentaires:
لپه تو ماکارونی چه مزه ای شد خانوم جانم؟
این طور خواهری کردن را دوست داشته می باشم.
8: bi kar taraz to ham hast? :D
9:gaza baladi dorost koni ? - bacheye ki ? :d - in adamye bi kar zan mikhan va ehtemalan toro neshon karrdan :D
10:ye soal :D ferekanse space paltinum avaz shoode shoma dari ? :D
11:afarin be bache :D
12 : chera linke mane lamasab to listet nist ?
من منتظرم ببینم سیزدهمیش چی در میاد!!!
هیچ ربطی هم نداره!
به به عزیز قشنگم دستپختت هم که خوبه !
راستش من راجع به مطلب قبلی یه نظر داشتم راجع به این جمله
(( همانها که توي هر موضوعي –درست يا غلط- نظري از خودشان ميدهند و بقيه –عموماً آدمهاي بيزبان- مجبور ميشوند گوش بدهند))
خوب این عادت همه ماست که راجع به هر چیزی نظر بدیم. باور نداری یه سر توی همین وبلاگها بزن ببین چقدر نظرات مختلف راجع به موضوعات مختلف می نویسن و بعد ببین اصلا کدومشون تخصص دارند یا ...
اینکه زیاد به اون خانومه سخت نگیر
bah bah ........ lape to makaroni...che shavad jane to...
khaharam bashe mesle to bashe..
دلم برات تنگ شده خوشگله:* مخصوصا واسه ناهارهای خوشمزت!
دلم برات تنگ شده خوشگله:* مخصوصا واسه ناهارهای خوشمزت!
1- ترم اول یه همخونه ای داشتم میگفت مامان بزرگش عادت داشته توی قورمه سبزی لپه بریزه به جای هر نوع لوبیایی.
خب...فکرشو بکن روزهایی که مونا جان همزمان یاد مادربزرگش می افتاد و شبش تصمیم گرفته بود فردا قورمه سبزی درست کنه، من چه عذابی می کشیدم.
فکر نمیکنم ماکارونیش به بدی اون قورمه ها باشه.
.
2- در مورد اون صحنه ها هم، تابستون دو سال پیش بود فکر کنم. یه کلیپ داره لیمپ بیزکیت، بیهایند بلو آیز، مال اون فیلمه د گاتیکا، یه جاییش هال بری و وکالیست این گروهه کیسینگ دارند، دیدی؟
اون موقعها خواهر کوچیکه این صحنه که می اومد میزد رو تله تکست، میگفت تو بچه ای برات خوب نیست این چیزا رو ببینی!
3- من به خانومه گفتم گزینه هاتو نگو. گفتم اصلا سئوالات جوابش واضحه بیکاری زنگ میزنی به این همه آدم. ولی دلم براش سوخت برای یه قرون دو زار باید به این کار تن بده.
4- حراف شدم!
منم از ناهار هات میخام!
اول: بگو ببینم تو چه طوری این جوری مینویسی؟
دوم: ان شا الله بهت خوش بگذره
سوم: فقط خوندم ...نمیدونم چی باید بگم؟
با مزه بود
مثل اینکه ما باید دیپورتت کنیم!
ادامه دارد؟
ادامه دارد!
دلتنگتیم دخترک
برگرد
ببینم اونجا هم کتاب فروشی ِ قرن هست که بهانه ای برای پیاده روی پیدا کنی!
سفرت به خیر و خوشی دوشیزه ی سفرنامه نویس
همه مزهي لپه تو ماكاروني رو پرسيدهن؛ خب، يه سؤال تخصصي ديگه:
شما تو خوراك قارچ لپه ميريزيد؟
هدیه خانوم جانم من بقیه اش را می خواهم.
احوال منو واسه چی می خوای از نازلی بپرسی؟ مشکووووک می زنی ها!
khub gofti! be nazare manam bacheha bayad az ye seni be ba'd nesbat be in jur masael agaahi kasb konan!
عزیزم قشنگم ملوسم ! تو تکی ! اون وینا رو به چشم خواهری دوست دارم :)
بله خوب احوال شوهرو از همسرش می پرسن دیگه ! خوبن ایشون در این لحظه که من باهاشون می چتم !
زايره منم مثل خودت روده درازم . چرا وقتي سوار و پياده شدنت از هواپيما مثل هشت روز زندان نيك آهنگ كه داستان به قسمت شصت و هفتاد هم رسيد ميتونه داستان دنباله دار بشه داستانهاي من دنباله دار نشه . فعلا عزيز دل يه شلنگ دستمه آب بستم به داستان . انشاالله بتونم مثل تو نوشته هاي چند قسمتي در بيارم و خلق الله را بذارم سر كار .
eeeee! man ke baraye neveshteye ghabli comment gozashte boodam!kojayi khaanoom?
غيبت كبري مي كني تازگيا !
آره ها فک کن ! من و تو و یلدا ! چه شود !
رانن انتخاب خوبیه . نه ؟ حالا به گزینه های دیگه هم فک کن !
راستی نظر سنجی خانومه در باره چی بود حالا؟
بعدشم نفهمیدم وسط قارچ و ماکارونی، لپه روی میز چیکار میکرده که رفت توی مایه ماکارونی؟
هرچند اینم روشیه تا حالا ماکارونی با لپه نخوردم هرچند مامانم عادت داره هرچی که دم دستش رسید از غذاهای روز قبل بریزه تو غذای امروز
Enregistrer un commentaire