يکم
ديشب، تو آمده بودي به خوابام. صدات ميلرزيد. بغض داشتي. هيچ يادم نميآيد چي به هم گفتيم، تو گلايه کردي و من توجيه، لابد.
دلام گرفت.
حسام حرومات شد،
مرسي
دوم.
دوتايي ظرفهاي ناهار را ميشستيم. ازم پرسيد: «دوستش داري؟» يک لحظه هم مکث نکردم که جواب بدهم: «نه»
بعد -محض ِ کم کردن ِ تلخي ِ جوابام، شايد- اضافه کردم: باش خوشحالم، از حرف زدن باش لذت ميبرم، دوستام دارد و علاقهاش، برام ارزشمند است، اما حس ِ خاصي بهاش ندارم.
پرسيد: «با دوست داشتن ِ علي مقايسهاش ميکني؟»
جواب دادم: «نه، اما وقت ِ فکر کردن بهاش، دلام نميلرزد که بگويم دوستاش دارم.»
سوم.
اينجا، سوال ِ من اين نيست که ميتوانم خوشبختاش کنم يا نه،
سوال ِ من اين است که او از پس ِ خوشبخت کردن ِ من -با همهي تناقضها و سکوتهاي گاه و بيگاه و افسردگي و کمطاقتيام- برميآد يا نه؟ ميدانم سعياش را ميکند، ولي تلاش، هيچ وقت براي رسيدن کافي نيست.
چهارم.
انقلاب بوديم و من خيلي وقت پيشاش بايد ميرفتم خانه. د.ب دوبار زنگ زده بود پيام و هر بار بهاش گفته بودم توي راهام. يکيمان پيشنهاد کرد بايستيم، آب ميوه بخوريم. سه دقيقه ايستاديم در ِ مغازه و من هي داشتم با خودم فکر ميکردم: منتظر است من بروم داخل سفارش بدهم و بيايم؟
حسابي کفري شده بودم و اعصابم به هم ريخته بود که ايستاده، از گرفتن ِ دست ِ من لذت ميبرد و آخر، کشيدمش که: برويم، نميخواهد، من ديرم شده. توجهي نکرد و رفت تو. من آب آناناس خودم و او، آب ليمو.
پنجم.
من مشکل دارم. من توي رابطه، به ندرت به چيزي غير از سکسپارتنر ِ گلبيار ِ تلفنزن ِ قربانصدقهرو، نگاهاش ميکنم. من بدم ميآيد کرايهي تاکسيام را کس ِ ديگري حساب کند و خسته ميشوم که هر دقيقه اساماس بزنم به کسي، اعلام ِ situation کنم. من سختام است که وقت ِ راه رفتن، کسي دستام را بگيرد، کسي وقت ِ رد شدن از خيابان بيايد آن طرفي بايستد که ماشينها ميآيند، و سر ِ همين جابهجايي، وقت تلف کند.
من مشکل دارم. با دوست داشتن مشکل دارم، با دوست داشته شدن مشکل دارم. با نگاههاي عاشقانه و لبخندهاي معنيدار مشکل دارم.
خيلي شده اين فکر بيايد توي ذهنم که توي اين رابطه، بيشتر از اين که بگيرم، ميدهم. ميدانم منصفانه نيست و اصلاً جنس ِ نگاهمان به رابطه، جنس برخوردهامان، جنس داشته و نداشتههامان فرق ميکند، ولي خيلي شده اين فکر بيايد توي ذهنم.
ششم.
سر ِ صبحي، داشتم فکر ميکردم زودتر تکليف ِ خودمان را مشخص کنيم. يا قطعاش کنيم، يا رسمي. من روحام ساب ميرود که هي بايت ِ با هم بودن، به اين و آني که روي زندگيام احساس ِ مالکيت ميکنند، دروغ بگويم.
هفتم.
محض ِ سردرگميام، دلم ميخواد برگردم.
3 commentaires:
...
دل که اسیر شد. اسیر وجود کسی. اگر او هم دلش اسیر تو باشه همه این چیزایی که صحبتشو میکنی و ازش متنفری برات شیرین میشه. از خداوند بزرگ و مهربان خالق همه عشقها و زیباییها برات عشق واقعی و ماندگار آرزومندم... امیدوارم نیمه خودتو پیدا کنی. اونکه دلت اسیرش باشه و دلش اسیرت..... پایدار باشی و برقرار.......... برادر شما مسعود
سلام
Enregistrer un commentaire