samedi, septembre 02, 2006

از تارا، تاراي م ن:

برای شما می نویسم که نمی دانم آیا خودتانید؟ یا باز خیالتان را بافتم و کسی جایتان نشست؟
نمی دانم آیا نامتان همین ست که هست؟ یا باز تا بیایم و زبانم بچرخد به آوازتان از یاد می روید؟
برای آن وقت ها می نویسم که من سیاه بخت را که همیشه غمی برای گریستن داشتم بغل می زدید و هزار بار می گفتید: "تارا... تارا... تارا..."
می نویسم تا تکرار شویم... تا بنویسم تا بنویسم تا نوشته باشم... می نویسم تا ببارم تا ببارم تا تمام شده باشم...تا بگویم هر هزار بار نمی دانستم نامم چیست، نمی خواستم بدانم چیست، می خواستم تا این نباشم که هست، تا هستنم شرمنده ی هر هزار بار نیستنم نباشد...
هرگز آنچه داشتم به نداشتنم نچربید... نه حتی آنقدر که دیگر نخواهم تا مرده باشم...
می نویسم تا بدانید تا دانسته باشید که یخ کرده م و هرچه می کنم کسی آفتاب نمی شود...
و این ها همه که نوشته م آیا خودتانید یا باز کسی هلم داد و رتاب شدم به گذشته هایی که به یاد ندارم...؟
هیس! صدایم نکنید! بدشگونم... جغدهای هیز خاکستری کودکی هایم هو می کشند و زنجره ها خاموش... تا صدای روح زنی سیاه پوش چنگ بیاندازد به صورت قمری ها... هزار بار... "تارا... تارا... تارا..."
بیدار که نمی شوم... این همه خواب هایم را برای شما می نویسم که نمی دانم چه در خوابتان می گذرد و آیا کیستید؟
تکرار که نمی شوم... تمام که نمی شوم...
هزار رود سرخ بر جلگه ی سوخته ی جمجمه ام می گذرد...
تا بدانید تا بدانید تا بدانید...
مردی که سرنگش را از مرداب های جلگه پر کرد، من بودم...
و هنوز نمی دانم آیا خودتانید یا خیالتان را می بافم؟ و صدای تان که هزار بار... هزار بار...
من که نبودم... و نامم را هرگز ندانستید... نه شما... نه پدرم... نه تمام اصوات که می خواندند...
نامم را هرگز ندانستم... هرگز نخواستم که بدانم... تا تمام آنچه که نیستم، من باشم...
تا باشم... تا باشم... تا باشد که باشم...
و صدای رود رگ های ساکتم را پر کند...
می نویسم برای شما... که اگر خودتانید... بدانید تا بدانید...