lundi, septembre 18, 2006

اخراج نشدم. استعفا هم ندادم. می‌خواستم یکی دو ماه دیگه هم بمونم و بعد بیام بیرون.

شنبه از اون روزای فوق‌العاده بود توی زندگی‌ام با تجربه‌های جدید. صبح رفتم اهواز، پروژه‌مو تحویل دادم، رفتم خونه، پنج شش ساعتی خونه بودم و شب برگشتم تهران.

ممممممم
صبح رفتم شرکت. د.ب ده و نیم اومد. با اخم صدام کرد توی اتاق‌اش، کلی پرت و پلا بار ِ من کرد، آخرش هم گفت با اخلاق‌تو عوض می‌کنی، یا برمی‌گردی اهواز.
تعجب نداره که من زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم برمی‌گردم.
از شرکت زدم بیرون، پنج دقیقه نشده، مامان زنگ زد –ماشالله این د.ب دست ِ همه‌ی خاله‌زنکای عالمو از پشت بسته!- دست به سرش کردم تا برسم خونه.
ممممممم
هیچی. یه کم دعوا کردم باهاش که زیادی به این پسره رو دادین، از این حرف‌ها.
فعلاً هم بیکارم. باباهه فرموده این شهر پر از سگ و گرگه (باغ وحش بود ما خبر نداشتیم؟!) فرموده‌اند سر ِ کار نرم.


آقای سکس‌‌پارتنر ِ گل‌بیار ِ تلفن‌زن ِ قربون‌صدقه‌رو، یه لقب دیگه هم به انتهای القاب‌شون اضافه شد: بوفالو سوار!


در مورد این پست پایینی، فکر می‌کنم به هیچ وجه امکان نداره که سی-سی و پنج نفر آدم بتونن همچین کاری کنن. اولاً که توی همچین جمع شلوغی یه عده –خواسته یا ناخواسته- فقط شنونده‌ان، در حالی‌که هدف دور هم بودن و صحبت کردنه. به علاوه، معلوم نیست همه‌ی این تعداد افراد توی مطالعه سلیقه‌شون شبیه هم باشه. یه نفر دوست داره فلسفه بخونه، یه نفر ادبیات، یه نفر داستان، یه نفر شعر. من فکر نمی‌کنم این کار برای این تعداد آدم عملی باشه. فعلاً با چهار پنج نفر از بچه‌ها شروع می‌کنیم، احتمالاً برنامه‌ی مطالعه رو هم یه جایی اعلام می‌کنیم که اگه کسی علاقه داشت، برنامه رو دنبال کنه.

د.ب زنگ زده می‌گه: برو شرکت تا من بیام. می‌بینی تو رو خدا؟ اینا دیوونه‌ان. اون از باباهه که دیشب می‌گه جمع کن برگرد اهواز، صبح می‌گه بمون همون‌جا، ولی سرکار نرو. این هم از این که دیروز اون‌جوری کرده، الان اینو می‌گه.
جواب دندان‌شکن ِ من این بود که: بابا گفته نیام.
کفری شد. کیف کردم.

قرار شده مامان‌اش زنگ بزنه به مامانم. خواهرا کیف کرده‌ان، پی ِ پارچه می‌گردن واسه لباس. کلی خندیدیم.

18 commentaires:

Anonyme a dit…

عجب حکایتی!

Anonyme a dit…

کتکم نزنی ها!
اما هاردم به طور فجیعی پاک شد و همچنین ایمیل نازنینت!
لطف کن دوباره ایمیل رو بزن (+ شماره) تا بیشتر از این شرمنده نشم!
منتظرم

آریا تهم a dit…

چند سال پیش ما هم این برنامه کتاب خوانی را برگذار کردیم . تعداد ما هم 20 ..30 نفر بود ( البته همه دوستان دنیای واقعی بودیم نه دنیای مجازی ) ، مشکل ما هم همین بود که تعداد زیاد بود ، یکی داستان می خواست بخواند ، یکی فلسفه و ... برای همین تصمیم به برنامه ریزی دقیق تری گرفتیم . موضوعات مختلفی را مد نظر قرار دادیم و گروههای مختلفی برای موضوعات متفاوت تشکیل دادیم . یکی شعر ، یکی مکتبهای ادبی ، یکی داستان ، یکی فلسفه ، یکی هنر های تجسمی ، یکی موسیقی ( که شامل دو بخش سنتی و کلاسیک بود ) هر هفته جلسه در خانه یکی از بچه ها تشکیل می شد و به همین دلیل فشار جلسات به هیچ کس وارد نمی شد . جلسات را جمعه بعد از ناهار تشکیل می دادیم . هر هفته یکی از بچه ها در موردی که برایش در نظر گرفته شده بود و به انتخاب خودش مبحثی را شروع می کرد و منابعی را در مورد آن موضوع معرفی می کرد . مثلن مکتبهای ادبی ،دوران کلاسیسیسم ، یا داستان نویسی ، مثلن داستانهای جمالزاده ، که شخص ضمن معرفی آثار نویسنده و سبک و فرم نوشته هایش یکی از داستانهایش را برای جمع می خواند و بچه ها نظر می دادند . در پایان هم یک کتاب توسط شخص سخنران معرفی میشد . البته کتابهای معرفی شه می باید حجم کمتری داشته باشد که در مدت یکی دو هفته الی یک ماه خوانده می شد . اما مشکلی که بود اختلافات احمقانه ای بود که جمع را پراکنده کرد . آن هم بعد از دو سال ! اما در کل همه بچه های آن اکیپ چیزهای زیادی از یکدیگر یاد گرفتند . و البته هر ههفته یکی از بچه ها نوشته ای از خوش را می خواند و دیگران نوشته اش را نقد می کردند . نمی دانم شاید خیلی پراکنده نوشتم .و گیج شده باشی اما در هر حال موفق باشی

Anonyme a dit…

می شه یه وبلاگ زد واسه این کتابخونیه

راننده ترن a dit…

د.ب یک چیزی نگفت؟
که بعدا به حرفای من می رسی؟
نه، خداییش نگفت؟

Anonyme a dit…

می گما چه کنم که توخود آنی که منم!پس یه نفر دیگه هم به جمع بی کارهای این مملکت اضافه شد؟همش دارم به این فکر می کنم که من تو با این تضاد فکری چه جوری با هم آشنا شدیم؟ولی چه کنم که توخودآنی که منم

Donya a dit…

مبارکه!! پس به زودی منتظر شیرینی باشیم؟

Anonyme a dit…

چقدر بد که من در جریان نیستم از فوضولی می میرم به زودی!
د.ب میتونه مخخف چی باشه؟وای خدایا هدیه یه راهنمایی من کلی از ماجراهای تو روخبر نداشتم حالا باید آرشیوت رو بخونم!

Donya a dit…

عزیزم عروس شدن هم خرج داره!!! بالاخره یه شیرینی که باید بدی.. عروسی هم که دعوتم؟ :دی

Anonyme a dit…

che khabare? aroosie ki chi? baba yeki baraye ma ham tozih bede!:P
manam az kofri kardan khosham miyad!:)) ;)

Anonyme a dit…

من لباس دارم فقط تاریخشو بگو !

راننده ترن a dit…

نه اینا رو دعوت نکنی ها!
این وینا و شیوا و نازلی و اینا رو می گم!

Anonyme a dit…

چشم روشن رانن می خواد با تو ازدواج کنه ؟؟؟؟

Hadiye k. a dit…

ای بابا !!! شوهر واسه آدم می‌تراشینا !!! اصلاً کی گفت من می‌خوام عروسی کنم که داماد به پاچه‌ی ما نمودید ؟!؟

Anonyme a dit…

سکس پارتنر = کسی که موقع سکس سوار آدم می شود.
بوفالو سوار = کسی که سوار بوفالو می شود.
نتیجه
قطعا سکس پارتنر شما بوفالو سوار است.

Anonyme a dit…

اي بابا! من يه روز نيومدم اينجا، اين جماعت شوهرت رو هم پيدا کرده ن برات؟ هرچي هست، زيرِ سرِ اين نازلي و بقيه س. صد بار گفتم برن در خونه ي خودشون بازي کنن، برا همين بود ديگه ...

راننده ترن a dit…

من کم آوردم، رسما کم آوردم!

panjaryman a dit…

شعار این هفته:
بع بع بع بعععععععع بلهههههههههههه