samedi, septembre 02, 2006

From Nowhere, To Nobody


درد مي‌گيره قلب‌ام يهو بعد ِ اين همه مدت، با يه تک‌نگاه ِ نه خيلي ساده، که براي من نيست، که هيچ وقت براي من نبوده شايد. درد مي‌گيره قلب‌ام محض ِ اون نگاه ِ هميشگي ِ بي‌مبدأ، محض ِاون لبخند ِ بي‌دليل، محض ِ اون نگاه ِ بي‌صاحب.
که تو انگار مي‌دونستي، که تو انگار يه وقتي توي بي‌زماني و يه جايي توي بي‌مکاني، منتظر ايستاده باشي که من بيام بهت بگم و بهت بگم و دوباره بهت بگم.
من پاهامو مي‌بندم که ندوم سمت ِ تو، دستامو مي‌بندم که دراز نکنم طرف‌ات، خيلي وقته دهن باز نمي‌کنم، نکنه يه وقتي صداي من به صدا در بياد که «هنوز ...» ولي تو انگار وايسادي منتظر، منتظر که من بيام به پات بيافتم که ببخشي منو، که من محض ِ بودن‌ام بود که عذر نخواستم و نمي‌خوام، که تو محض ِ بودن‌ات بود که ايستاده بودي و منتظر ايستاده بودي که من بيام بهت بگم و همون‌جوري لبخند مي‌زدي و لبخند مي‌زدي و ... واي از اون لبخندت ...

بدبختی بزرگی است که دیگری را به رغم آن‌که دیگر دوست‌مان نمی‌دارد، همچنان دوست بداریم.

ژاک و اربابش، میلان کوندرا

7 commentaires:

Anonyme a dit…

آره خوب...اما بعضی وقتا نمیشه کاریش کرد...مگه اینکه سلولهات رو عوض کنی...

Anonyme a dit…

بعضی موقع میتونم زنجیرام رو پاره کنم و به سمتت بیام... سمتی که زمانی تو اونجا بودی اما حالا...

Anonyme a dit…

برای تو بوده حتماً که گرفتیش
ارزش امتحان داره

Anonyme a dit…

بد بختی؟؟؟ یا درد !

Anonyme a dit…

Asshole!

Anonyme a dit…

تو انگار همیشه یه کتابی دستت داری واسه خوندن؟
از این اخلاقت کلی خوشم میاد
شایدم واسه خاطر همینه که نوشته هات هر بار فرق داره

Anonyme a dit…

آره بدبختی بزرگی ست ...