کوچولو کز کرده بود یک گوشهی قلبام، نه تکان میخورد، نه حرف میزد؛ محبت دلاش میخواست و نوازش. از من که برنمیآمد، آدم چقدر دستهاش را حلقه کند دور ِ تناش، بلکه کوچولو آرام بگیرد.
شب که شد، توی شلوغی ِ آدمها و صداها و رنگها و طعمها، حالاش خوب شد، بی این که کسی لبهاش را ببوسد و اندامش را فشار دهد. لمس ِ دستهات برا زنگار ِ قلباش کفایت میکند.
15 commentaires:
1- خ و د ت - ا ي
2- بقيه ش خصوصيه :)
کوچولو خودش را شبیه مادر می دانست پدر میگفت کوچولو به من رفته است کوچولو خودش را شبیه عروسک می پنداشت
لمس ملایم دستها معجزه میکنه
ببین چیزه بس که آدم سرعت داره نه نه عجله داره همه چیز رو بزن در روی می نویسه منظورم اینه که...مادر می گفت کوچولو شبیه من است پدر میگفت کوچولو به من رفته است کوچولو خودش را شبیه عروسک می دانست....واسه همینه که پیشرفت نمی کنیم نه
هیس س س س س... کوچولو تازه خوابیده
dast ha kheyli mo'jeze garand ..
کوچولو همون کودک درونه نه؟!
:)
:)کوچولو دلتنگه
محبت کردن واقعا نیاز به هیچ راه محیر العقولانه ای نداره!
:) . GHABELE LAMSE ;)
teflak !
شاید...
kocholo kie?
چه مهربون مینویسی گاهی.. مزه نمیده مهربون نویسیات
Enregistrer un commentaire