samedi, décembre 16, 2006

نصف ِ family جمع شده‌ن اين‌جا. دارالمجانين بچه‌ها و بزرگ‌ترها. اون دوتا مي‌زنن تو سر و کله‌ي هم و سر ِ اسباب‌بازي با هم دعوا مي‌کنند، اين يکي مظلوم و معصوم زل مي‌زنه به آدم و آب ِ بيني‌اش سرازيره.
خانواده جمع شده‌ن کمک ِ من. يکي بچه‌هاشو مي‌ده من نگه دارم و مي‌شينه با مامان در مورد مدل لباس حرف مي‌زنه، اون يکي پشت سرم غرغر مي‌کنه که هديه چرا نمي‌شينه خونه رو جمع و جور کنه.
جمع و جور کردن ِ خونه شامل تميز کردن ِ ديوارها مي‌شه و گم و گور کردن ِ دوتا ميز تحرير و يه ميز ناهارخوري و يه تخت‌خواب توي انباري. به علاوه چرک‌نويس‌هاي د.ب که توي همه‌ي خونه پخشه.
گفتم د.ب، برادر محترم کلاس‌ش رو تعطيل نمي‌کنه و نمياد.
من خيال داشتم امروز برم پي ِ امضاي مدير گروه و چاپ و صفحه‌بندي ِ پايان‌نامه؟ خيال داشتم برم وقت ِ اپيلاسيون و اصلاح و ابرو بگيرم؟ بايد مي‌رفتم نورا و بهين ببينم کدوم کيفيت کارشون به‌تره؟
نخير. دارم تشريف مي‌برم از عطاري ِ سر کوچه، گل بنفشه بگيرم براي سرفه‌ي اين جوجه.
زندگي به تخمي‌ترين شکل ممکن جريان داره. تبريک مي‌گم.

هنوز قسمت محبوب ِ من از کارتون ِ گربه‌هاي اشرافي، اون جاييه که آقاي اومالي داره از آب مياد بيرون. مري ازش مي‌پرسه: «مي‌تونم به‌تون کمک کنم آقاي اومالي؟» و جواب مي‌شنوه: «کمک؟ امروز به حد کافي به من کمک شده!»

4 commentaires:

شقايق a dit…

khob dardam gereft ino khoondam

Anonyme a dit…

wow
alan daghighan sedaye in thomas omali tu gushame
:D
che ruze fogholadeye dari khodayesh!

Donya a dit…

چی می گن این وقتها؟! آها..
عزیزم غصه نخور. اینها همش خاطره است!! فردا که یادت بیفته یه لبخند دلنشین می افته رو لبت و این حرفا
ولی متاسفانه یا خوشبختانه دوری خیلی. وگرنه می اومدم کمکت عزیزم. زیاد سخت نگیر.. هر چی بی خیال تر باشسی بهتر گذر می کنه و سختیش کمتر می شه با اینکه می دونم چقدر رو روح و روان آم می رن ولی چه می شه کرد؟

Veron a dit…

دددددد...تو هنوز نرفتی خونه بخت؟ من آماده میشدم بپرسیم بچه ت دختره یا پسر!؟