خاکسار رو ديدم.
* *
دبيرستانام، با خاکسار گذشت و يکي دو تا دبير ِ ديگه. يه عالمه بودن که اومدن و رفتن. يکي دو تا هم اومدن و موندن. خاکسار مونده بود. خاکسار مونده.
* *
پير شده بود. موها يکدست سفيد. هنوز هم مثل قبل، بعد از امتحان بچهها دورهاش ميکردن به گلايهي سختي ِ امتحان. تصميم نداشتم برم پيشش حتي. بعد از سه چهار سال، چي داشتم بگم براي گفتن؟
* *
دورهي راهنمايي و دبيرستان مشکل داشتم. خيلي هم مشکل داشتم. با کسي نميساختم. توي خونه دور و بر کسي نميگشتم. خاکسار جاي بابام بود شايد. هيچ چيز ِ خاصي بينمون نبود. يه چيزي بود، که نه به کلام گفته ميشد، نه به رفتار. نگاهي شايد، گاهي توي شلوغي. من دوستش داشتم. من هنوز هم عاشق پيرمردهاي مهربونم، جاي چيزي که هيچ نداشتهم.
* *
خودش اومد سمتم آخر. دست دادم باهاش. بار اول بود که لمساش ميکردم. دست دادن براي من حس ِ خاصي داره. شايد براي اين که توي خانوادهي ما، دست دادن هميشه جزو روابط ِ forbidden بوده. لمس ِ دست ِ جوونها، براي من هيچ وقت چيزي نبوده. تموم آشناهاي پسر ِ من، خارج از محدودهي خانواده بودهن و از همون اول، به خودم قبولوندم که وقت ِ سلام به يه پسر ِ جوون، بايد باهاش دست داد.
* *
خاکسار رو ديدم.
* *
خاکسار از اون نسليه که من باهاشون کانتکت نداشتهم و هميشه هم جذبشون شدهم. معذب، احوالپرسي کرديم. از درس و دانشگاه و کار ِ من پرسيد و از مدرسه گفت و مدير و برنامهي شب يلدا. گفت: خيلي بهات فکر ميکردم، ولي شمارهاي-چيزي ازت نداشتم که باهات تماس بگيرم. بهانه آوردم که چند وقتي تهران بودم. دونه دونه کارهام رو براش توضيح دادم و آخر، با خجالت گفتم که عقد کردهم. خوشحال شد. خنديد و پرسيد: دوماد ِ خوشبخت کيه؟
* *
خيلي ايستادم کنارش. هيچ حرفي نداشتيم به هم بزنيم، ولي ايستادم و تمام ِ وقتي که بچهها داشتن باهاش حرف ميزدن، خيره شدم بهاش.قبلتر، وقتي دور و برش شلوغ ميشد، انگشت کوچيکش رو توي گوشش فرو ميکرد و ميخنديد.
* *
پرسيد: ميري خونه؟
- آره.
- کورش بودين؟
- نه، زيتون. شما چي؟ هنوز جاي قبلي هستين؟
- نه. اومديم کيانپارس. -پوزخند زد- کيانپارس نشين شديم.
بهتم زد. ماتم برد. ذهنم رفت آن دور دورها. عيد سال ِ ... هشتاد؟ هشتاد و يک؟ با بچههاي سمينار، رفته بوديم خانهشان. حياط ِ بزرگي داشت با يک عالمه درختچه و گل. خاکسار، پنجرهها را باز ميکرد و مينشت روي صندلي گهوارهاي، با ليوان دستهدار چاي ميخورد و آرام، عقب و جلو ميرفت.
از آپارتماننشيني گفت.
- من و خانمام تنها بوديم، به صلاح بود که بياييم اينور. -خانهي درندشتشان، انتهاي اهواز، و در محلهي خلوتي بود.- ولي سخته، آدمي که يه عمر توي خونهي ويلايي زندگي کرده باشه، آپارتمان نشيني خيلي براش سخته. خانم کلي از کتابها رو ميخواد دور بندازه، يه اتاق براي وسايلام دارم، اما پر شده ..
درد داشت اينجا چشمهاش. من باز يادم افتاده به عيد همانسال. آنروزها، عينکام شکسته بود. بيعينک رفته بوديم عيد ديدني، و به اصرار بچهها و خود ِ خاکسار، رفتم پاي کتابخانه که کتابها را ديد بزنم.
* *
* *
شمارهام رو گرفت که دو هفتهي بعد، وقتي بچههاي شهيدبهشتي رو ميبره اردو، ببينماش. سرک کشيدم که ببينم اسمام رو يادش مياد يا نه. توي سررسيد مشکي ِ جلد چرمياش، جلوي شمارهام نوشت هديه.
* *
پير شده بود، دلام گرفت. دوستاش داشتم. دوستاش دارم.
5 commentaires:
تبريكات صميمانه من رو بپذير هديه جون اميدوارم آدمش كني ما كه نتونستيم ميسپرميش به دستهاي تواناي شما
خوش بحالت كه اسمت هنوز ياد مغلمت مونده من كه اسم معلمم هم يادم نمونده كه اون بخواهد منو يادش بمونه
akheyyy! kheyli ghashang neveshti golam!:X
تو با قلم ات جادو مي کني هديه! اينو از من داشته باش که هيچي ديگه ازم بر نمي آد بگم :)
:)
manam pire mardaye mehraboone dana ro doos daram ;)
Enregistrer un commentaire