پسره سر ِ شب زنگ زد که بهام بگوید شب نمیآید. دم ِ در ِ خانهشان ایستاده بودم و داشتیم با هم راه میافتادیم که من را برساند خانه. سه ساعتی میشد که از خستگی، به زور روی پاهام بند شده بودم. از همان توی «شهروند» موقع ِ خرید برای جشن تولد، خوابم گرفته بود تا تمام ِ وقت ِ رو به راه کردن ِ مقدمات ِ شام ِ دوشنبه و بعد هم که هی اصرار میکرد شام بمانم و من دلم نمیخواست برادره برگردد خانه و ببیند من نیستم، مانتوم را تنم کردم که بروم. داشت در را میبست که گوشیام زنگ زد، گفت شب نمیآید. ازش پرسیدم: کجا میروی؟ گفت: خانهی د.ب. و بعد با تمسخر، انگار که ندانستنام را دست بیاندازد، گفت: توی خیابان میخوابم.
کفرم بالا آمده بود و نصف ِ بیشتر ِ راه، بغض کرده بودم و صدام در نمیآمد. تمام ِ روز داشتم از دستاش حرص میخوردم، سر ِ اظهارنامهها کلی متلک بارم کرده بود و یک جوری بام برخورد میکرد که انگار هیچی حالیام نیست و احمقام. سر ِ ظهر هم نشسته بود پشت ِ میز ِ د.ب، card reader و گوشی و مهر ِ شرکت را گذاشته بود روبهروش، تکانشان میداد و صدا درمیآورد، انگار که گوشی بگوید: سلامعلیکم کارتریدر، این مهر شرکته، و هی میخندید و هنوز نصف ِ فرم را پر نکرده بود و هی بهانه میآورد برای بردنشان و من که بهاش میگفتم بگذار من میبرم، پوزخند میزد و میگفت: نمیتوانی.
از آن طرف، بابا اول ِ صبح زنگ زد که: تو برا چی نیامدی؟ د.ب که با تو کاری نداشت، تو میتوانستی بیایی. براش توضیح دادم که من اصلاً به خاطر این پسره بود که داشتم میآمدم و د.ب که بهاش گفت بماند، من دیگر دلیلی نداشت بیایم و همینجوریاش هم محض ِ کنکور و پروژه، ده دوازده روزی غیبت کردهام ... حرفام تمام نشده بود که با لحن ِ طلبکار ِ پدر-مادری، پرسید: یعنی نمیخواهی بیایی؟ گیرم انداخته بود –لعنتی. گفتم: نه تا دو سه هفتهی دیگر. بهام تکلیف کرد که فلان وقت برگردم و بعدش دوباره بیایم و هرچه سعی کردم بهاش بگویم نه، نشد. قبول نکرد.
سر ِ راه ِ برگشتن، قاطی ِ خریدهای خانه، یک Hype هم برداشتم. حسابی اثر کرد. نزدیک ِ یک است و خوابم که نمیبرد، هیچ، کلی هم دارم ورجه وورجه میکنم و بهام خوش میگذرد. تنهایی هم بد نیست، حق داشتم انگار، سر ِ شب، داشتم فکر میکردم هیچ کدام از این زندگیهای دونفره این روزها راضیام نمیکند. شانههام خسته میشوند. دلام تنهایی میخواهد.
تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه
بخواب امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبهروی من
تبآلوده، تلخ و بیکوکب
شب، شب ِ غربت، شب، همین امشب
لای لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب
لالا لالا ای تن تبدار
اشکامو از رو گونههام بردار
لالا لالا سایهی بیدار
نبض مهتابو دست ِ من بسپار
لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ ِ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
(!)
دستم را محکم گرفته بود توی دستش. کیف میکردم که شب است و تاریک است و چشمهام را نمیبیند. دم ِ در، کلید را میچرخاندم که مانا زنگ زد. دست به سرش کردم، رفتم تو، همهی چراغها را روشن کردم و خریدها را گذاشتم سر ِ جاشان و شمارهی خانهشان را گرفتم. بحث ِ Hide and Seek را درز گرفتیم که من دوباره ترسام نگیرد و از Closer حرف زدیم و آدمهاش و اتفاقهاش. آخر ِ سر، کلی در مورد هدیهی تولد بحث کردیم و همان وقتها بود که دیگر من سر حال آمدم و جفتمان کلی خندیدیم.
... و گر دست ِ محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
حالا حالم خیلی بهتر است، اما هی فکر میکنم که زندگیام دارد توی سیمهای تلفن میگذرد.
کفرم بالا آمده بود و نصف ِ بیشتر ِ راه، بغض کرده بودم و صدام در نمیآمد. تمام ِ روز داشتم از دستاش حرص میخوردم، سر ِ اظهارنامهها کلی متلک بارم کرده بود و یک جوری بام برخورد میکرد که انگار هیچی حالیام نیست و احمقام. سر ِ ظهر هم نشسته بود پشت ِ میز ِ د.ب، card reader و گوشی و مهر ِ شرکت را گذاشته بود روبهروش، تکانشان میداد و صدا درمیآورد، انگار که گوشی بگوید: سلامعلیکم کارتریدر، این مهر شرکته، و هی میخندید و هنوز نصف ِ فرم را پر نکرده بود و هی بهانه میآورد برای بردنشان و من که بهاش میگفتم بگذار من میبرم، پوزخند میزد و میگفت: نمیتوانی.
از آن طرف، بابا اول ِ صبح زنگ زد که: تو برا چی نیامدی؟ د.ب که با تو کاری نداشت، تو میتوانستی بیایی. براش توضیح دادم که من اصلاً به خاطر این پسره بود که داشتم میآمدم و د.ب که بهاش گفت بماند، من دیگر دلیلی نداشت بیایم و همینجوریاش هم محض ِ کنکور و پروژه، ده دوازده روزی غیبت کردهام ... حرفام تمام نشده بود که با لحن ِ طلبکار ِ پدر-مادری، پرسید: یعنی نمیخواهی بیایی؟ گیرم انداخته بود –لعنتی. گفتم: نه تا دو سه هفتهی دیگر. بهام تکلیف کرد که فلان وقت برگردم و بعدش دوباره بیایم و هرچه سعی کردم بهاش بگویم نه، نشد. قبول نکرد.
سر ِ راه ِ برگشتن، قاطی ِ خریدهای خانه، یک Hype هم برداشتم. حسابی اثر کرد. نزدیک ِ یک است و خوابم که نمیبرد، هیچ، کلی هم دارم ورجه وورجه میکنم و بهام خوش میگذرد. تنهایی هم بد نیست، حق داشتم انگار، سر ِ شب، داشتم فکر میکردم هیچ کدام از این زندگیهای دونفره این روزها راضیام نمیکند. شانههام خسته میشوند. دلام تنهایی میخواهد.
تو خاموشی، خونه خاموشه
شب آشفته، گل فراموشه
بخواب امشب پشت این روزن
شب کمین کرده روبهروی من
تبآلوده، تلخ و بیکوکب
شب، شب ِ غربت، شب، همین امشب
لای لایی، من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
لالا لالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب
لالا لالا ای تن تبدار
اشکامو از رو گونههام بردار
لالا لالا سایهی بیدار
نبض مهتابو دست ِ من بسپار
لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی، من به سوگ ِ من نشستم
از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم
(!)
دستم را محکم گرفته بود توی دستش. کیف میکردم که شب است و تاریک است و چشمهام را نمیبیند. دم ِ در، کلید را میچرخاندم که مانا زنگ زد. دست به سرش کردم، رفتم تو، همهی چراغها را روشن کردم و خریدها را گذاشتم سر ِ جاشان و شمارهی خانهشان را گرفتم. بحث ِ Hide and Seek را درز گرفتیم که من دوباره ترسام نگیرد و از Closer حرف زدیم و آدمهاش و اتفاقهاش. آخر ِ سر، کلی در مورد هدیهی تولد بحث کردیم و همان وقتها بود که دیگر من سر حال آمدم و جفتمان کلی خندیدیم.
... و گر دست ِ محبت سوی کس یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
حالا حالم خیلی بهتر است، اما هی فکر میکنم که زندگیام دارد توی سیمهای تلفن میگذرد.
3 commentaires:
خوب ... يکي هست که مي گه: «همه چيز را به چشم نبايد ديد. رؤيايت بايد بر تو فاش سازد که دوست ات در بيداري در چه کار است» ...
حتا اگه تاريک باشه... حتا اگه چشاتو نبينم ...
یعنی از پس دودر کردن استاد جماعت برنمیایی؟ پاشو بیا
in rouzha hameye zendegi man dar shabakeye internet migzareh!
Enregistrer un commentaire