vendredi, juillet 14, 2006

It's Breakfast Time



متاسفم که خيال دارم حال ِ همه را با اين پست به هم بزنم!

بعضي Taglineها هستند که عجيب به آدم مي‌چسبند. فيلم را که خواستيم بگذاريم download شود، ديديم نوشته: Lucky ones Die first. کلي خوش‌مان آمد و به قول فرنگي‌ها، Interest شديم. تا دو سه روز توي شلوغي امتحان‌ها و اين‌ور-آن‌ور رفتن با سوءاستفاده از يک هفته مرخصي ِ خدا رسانده، وقت نشد بنشينم تماشاش کنم. ديشب، کفري بودم و خوابم نمي‌برد. برادره نشسته بود پاي تلفن و بوش مي‌آمد که دو سه ساعتي مشغول باشد. از صبح، سر ِ جمع به قدر ِ يک پاراگراف با هم حرف زده بوديم که نصف‌ ِ بيشترش پاي تلفن بود. فيلم را گذاشتم و نشستم پاش. چراغ‌ها خاموش بودند و هوا سرد بود و خودم مي‌دانستم بايد آماده‌ي ديدن ِ چه‌جور فيلمي باشم.




لااقل ده دوازده باري فيلم را نگه داشتم که يک کمي راه بروم بلکه اعصابم آرام بشود. نمي‌شد آقا! حال‌ام داشت رسماً به هم مي‌خورد بس که توي سر و کله‌ي هم مي‌کوبيدند و به هم شليک مي‌کرد و زنده زنده هم‌ديگر را مي‌سوزاندند.



توي کل دوران دانش‌جويي، سر ِ جمع دوبار با بچه‌ها جمع شديم رفتيم سينما. يک بارش سربازهاي جمعه بود، ساعت دو و نيم رفتيم، توي سينماي خلوت، کلي خنديديم و خيلي هم به‌مان خوش گذشت.
دفعه‌ي بعد، خواب‌گاه ِ دختران بود و همه‌مان عصبي و نتيجه‌اش شد اين. خوب يادم مي‌آد که آن روز کلي برام عجيب بود که راضيه بعضي صحنه‌هاي فيلم را نگاه نکرده، شايد حتي يک «ترسو» هم ته ِ دلم گفته بود به‌اش. آره، خلاصه ديشب وقتي آخرهاي فيلم ديگر جدي جدي حالم داشت بد مي‌شد و يکي دو جا دستم را گرفتم جلوي چشم‌هام که عوض ِ اين صحنه‌هاي تبر توي سر کوبيدن، راه راه ِ سفيد و قرمز ِ آستين ِ لباسم را ببينم، از طرف ِ ديگر، خنده‌ام گرفته بود که «کي تا حالا اين‌قدر دل‌نازک شده‌اي؟»


ماجراش هم –اگر براتان مهم باشد، يک خانواده‌اند (پدر، مادر، دو عدد خواهر، يک عدد شوهر خواهر، يک عدد برادر نوجوان، يک نوه‌ي کوچولوي بامزه) که دارند با ماشين سفر مي‌کنند، يک عدد Gas Station Attendant از يک راه ِ عوضي مي‌فرستدشان يک جاي عجيب و غريب. ماشين‌شان درب و داغان مي‌شود، پدره راه مي‌افتد برگردد سمت پمپ‌بنزين و آن‌جا مي‌فهمد که اين دور و بر دولت امريکا آزمايش‌هاي اتمي کرده و ملت رسماً به فاک رفته‌اند. بعد آن آقا بدجنسه را مي‌بيند و آقاهه مي‌گويد: من کار بدي نکردم، بچه‌ها را فرستادم بروند توي آن معدن، بعد هم مي‌زند دک و پوز خودش را داغان مي‌کند و مي‌ميرد. باباهه راه مي‌افتد برگردد سمت خانواده که مي‌زنند و مي‌برندش ... از آن طرف، پسر ِ خانواده مي‌رود پي ِ يکي از سگ‌هاشان و جنازه‌اش را مي‌بيند و کلي وحشت مي‌کند اما به کسي نمي‌گويد. شب که مي‌خواهند بخوابند، يکي مي‌رود بالاي سر ِ دختر ِ جوان‌تر که با هدفون توي گوشش گرفته خوابيده. اينترست مي‌شود، به نفس‌نفس‌ مي‌افتد، توي واکي‌تاکي مي‌گويد: Now! و يک‌هو يک جايي توي بر ِ بيابان آتش روشن مي‌شود و باباهه که بسته‌اندش به صخره، شروع مي‌کند به داد و هوار کردن و همان‌جا جلوي چشم زن و بچه‌اش کباب مي‌شود.



از آن طرف، پلوتو مي‌آيد مشغول دختره بشود که ليزارد مي‌آيد کنار مي‌زندش: You gotta be a man to do that. [سانسور اخلاقي] آره، بعد دوباره پلوتو مشغول دختره شده و ليزارد بچه کوچکه را ديده و آب از دهانش راه افتاده توي يخه‌اش –اين جک و جانورها به طرز عجيبي خون مي‌خورند!- و همين موقع خواهر بزرگه برمي‌گردد و مي‌بيند. ليزارد تبر مي‌گيرد بالا سر ِ بچه کوچکه، خواهر بزرگه را وادار مي‌کند که جلو لمس ِ دست‌هاش، عکس‌العملي نشان ندهد.
طبيعتاً –دوستان مي‌دانند- اين قسمت ِ فيلم، براي من که کلاً به بحث تجاوز علاقه دارم، جذاب بود!


آره بعدش مادره و دختر بزرگه هم کشته مي‌شوند و توي نصفه‌ي ديگر ِ فيلم، داماده با آن يکي سگه از يک طرف، پسره و دختره از طرف ِ ديگر، نسل آن جک و جانورهاي جهش‌يافته را برمي‌دارند. طبيعتاً به‌ترين ديالوگ فيلم هم از زبان يکي از اين جانورها گفته شده: I never leave this place. Your people asked our families to leave. So we hid in the mines, and you brought out your bombs and turned everything to ashes! You destroyed our homes and made us what we've become. Boom! Boom! Boom!



نتيجه‌ي اخلاقي: بدون ِ هدفون بخوابيد، هميشه توي جيبتان پيچ‌گوشتي بگذاريد، سگ‌جان باشيد، از خون نترسيد.
اشاره‌ي ظريف: سريال ِ روزي روزگاري يادتان مي‌اد؟ نسيم يادتان هست که مي‌گفت: خين، خين ...؟!
مشاور سينمايي: اين فيلم، بازسازي ِ نسخه‌ي اواخر دهه‌ي هفتاد است. قديميه بايد به‌تر باشد، روي پوسترش به وضوح ديده مي‌شود که وقتي پلوتو و ليزارد دارند با دختره ور مي‌روند، بيش‌تر از بيکيني چيزي تن‌ش نيست.
موخره: اين بچه‌هه من را کشته!

6 commentaires:

Anonyme a dit…

هديه من نمي دونم تو با اين روحيه ي لطيف و مهربون ات چطوري اين فيلما رو مي بيني ...

Anonyme a dit…

من بايد يه کاري بکنم
بيام از تو فيلم بگيرم و از اين علي‌رضا هم کتاب بگيرم!:):)

راننده ترن a dit…

نبودید اما با دست پر برگشتید.

در مورد کامنتتان، حرف عموم این است که مجازات متناسب با گناه نیست، از نظامیان حزب الله اگر قتل عام هم کنند کمتر مهم است تا خانواده ای که بی خبر از همه جا نانشان بمب می شود و خون.

زیاد هم فیلم ترسناک نبینید آقا جان، بی کارید با اعصاب خودتان بازی می کنید؟

Anonyme a dit…

che filmhaye vahshatnaki mibini!rasti,khosh be halet be khatere daftarche:p
vali hagh dari,adam delesh nemiad chizi toush benevise!
dige inke az bikari(!)hamrange divarha shodam,dar haghighat alan faghat divarha hastan ke man bahashoun zendegi-e mosalematamiz daram;)

Anonyme a dit…

هدیه جانم همچنان پا در هوا می باشد. استاد ناز می کنه همش.

Anonyme a dit…

ای ول هدیه، دلم فیلم ترسناک خواستش.