يکي دو تا از کامنتهات –بياغراق- حالام را به گه ميکشد.
يادم نميآيد به بعضي نوشتههام.
جالب بود.
ازدواج سنت نکبيته که دو نفر آدمو دور ميکنه: از خودشون و خونوادهشون.
ميگم اين عصب چيه که مردم هي بهاش ميخورن و عصبي ميشن؟
.. ميخواهد من را بيوفا در ذهن نگه دارد. بگذار همين بشود، من که ميدانم دوستش دارم و بينهايت دوستش دارم، بگذار در ذهنش بمانم، لااقل با تصوير آدمکي قلب چوبين که آنقدر معرفت نداشت که به پايش صبر کند و روز سي و نهام، با کلاغ سياهي گريخت.
دلم برهنگي ميخواهد زير باران ِ بوسههايت
در سرزمين لبهاي تو خشکسالي آمده اما
هي سيندرلا،
کفشاي شانسات شکسته،
هر دو لنگهاش
ديگه شازده پسر نمياد دنبالت
ديوانه پرسيد: ساعت چيست؟
معشوقه گفت: يک روز مانده به بوسه
و خم شد روي دستهاي ديوانه
من اين دستها را ميبوسم
من اين دستها را که گلويم را ميفشارد، ميبوسم
من
اين
دستها را
دوست
م
ي
د
ا
ر
م
بعد از دومين سيگار: تابوهاي ذهن آدم با يه تلنگر ساده ميشکنن.
لحظهاي که از هميشه عاشقترم: وقتي ميخهاي تابوت را ميکوبم و خاک ميريزم روي چشمهاي وحشتزدهي تو.
هي
يادت باشه
اگه ساکت شدم
خيره به زمين
يعني که
دوستت دارم ..
دراز کشيده بودم زير ِ تنهي سه نفري که با بدنم ور ميرفتند و براي اين کار پول داده بودند و همهاش توي دلم ميگفتم: کثافت، کثافت .. اما با هيچ کدام ِ آن سه نفر نبودم.
اشتباه ميکني
خيالت آمده آسان است تقويم را بچرخانم و برگردم به تاريخ ِ پيش از تو
پسرک
تو
نميفهمي
هيچ وقت نخواهي دانست
که نبودنت يعني چه...
بزرگترين بيعدالتي ِ شما در حق خانمها
دريغ کردن عضو دوگانهايست که نامراديها را حواله بدهند به آنجا.
يک فمينيست ِ عصباني
«چهار ضلعي يک چهار ضلعي است که چهارضلع دارد»
لادن از آخر ِ کلاس زد زير ِ خنده.
ما کتاب ِ هندسه را ورق زديم و ديديم اصل ِ جمله اين است که چهار ضلعي يک شکل است که چهار ضلع دارد.
خوش به حال ِ لادن.
ما همه جلوي خندهمان را گرفتيم يا يک دفعه سرفهمان گرفت يا دست گذاشتيم جلوي دهان.
فقط لادن بود که خنديد.
به لطف استاد ِ گرام ِ اخلاق، مشکل انتخاب شغل دانشجويان ِ عزيز برطرف شد.
همگان ميتوانند بروند در کار ِ پرورش تخممرغ!
داستان ِ ديوانهاي که چشمهايش را نميخواست
در نابترين لحظهي عشقورزي، ديوانه زمزمه ميکند: کاش چشمهايم بر چهرهي تو بسته شوند. معشوق دست ميکشد بر چشمهاي ديوانه، و دو حفرهي خونين برجا ميگذارد.
ديوانه با دستهاي معشوق به رويا ميرود.
داستان ِ ديوانهاي که روياهايش را دانه دانه ميفروخت
ديوانه سوار ِ جاروي پرنده روي آسمانها پرواز ميکرد و دانه دانه روياهايش را روي خانهها ميپاشيد. يکي افتاد روي چشمهاي معشوق. معشوق، خواب ِ دو حفرهي خالي را ميديد.
داستان ِ ديوانهاي که افسانههاي قديمي را زيادي باور ميکرد
ديوانه و معشوق کنار چشمه نشسته بودند.
ديوانه به معشوق گفت: قورباغهها را يکي يکي بده تا من ببوسم. شايد يکي شاهزادهاي باشد که تو را از چشمهاي خالي ِ من نجات دهد.
يک قطره آب چکيد روي دستهاي ديوانه.
ديوانه پرسيد: باران ميآيد؟
معشوق گفت: نه.
.. دختر فهميده بود که دواي دردش اينجا هم نيست. آه کشيد. آه آمد. دختر گفت: آقا خوابيده؟ آه گفت: همانطوري که ديده بودي خوابيده.
دختر باز با آه رفت و نشست بالاي سر شوهرش. مدتي قرآن خواند و گريه کرد، بعد گفت: مرا ببر بفروش ..
صمد بهرنگي، قصهي آه
در راستاي نمايشگاه ِ حيات ِ وحش:
يکي اردک ِ مرمري رو با شيشتا جوجهاش کشته.
ببين
تو پاک نشدي
تو پاک نشدني هستي
so
دارم خودمو پاک ميکنم
يه رابطهي فلسفي ِ منطقي: وقتي ذهني نباشه که به تو فکر کنه، لزوماً تو هم فکر کرده نميشي.
من از اين زندگي، از اين ثانيهها، اين روزها، از آقاي ِ خداي ِ لعنتي ِ لعنتي بيزارم، بيزارم، بيزارم.
هي آقاي خدا، تفنگ ميدادي با کمال ِ ميل گلولهاي ميزدم درست روي ِ قلب ِ بياحساست.
دختر نشست روي زمين. سيگاري گيراند و زانوهايش را بغل کرد. پسر روي تخت غلتي زد و فکر کرد: هرزه.
بيلبو گفت: چرا احساس ميکنم اينقدر نازک شدهام، انگار که يک جور کشيده باشندم؛ نميدانم ميفهمي منظورم چيست؟ مثل کرهاي که آن را روي نان ِ خيلي بزرگي ماليده باشند. يک جاي کار ميلنگد. بايد آب و هوايم را عوض کنم يا چيزي مثل اين.
Lord of the Ring
The fellowship of the Ring
اين دختره توي Lilia 4-ever
وقتايي که بهاش تجاوز ميکردن
يه چيز وحشتناکي توي چشماش بود که عذابم ميده هنوز
راستي
هيچ جا جيغ نزد
التماس ميکرد
اما جيغ نه
زخم ِ نبودنت عفونت ِ عجيبي کرده. تجويز ِ دکتر ِ ديوانهام همآغوشي است. من به سردي ِ دستهايت فکر ميکنم و دراز ميکشم توي تابوت. تو ميخ ميکوبي روي چشمهاي وحشتزدهي من.
تو آسمون ميشي، من پرنده. تو گريه ميکني، بالهاي من خيس ميشه.
من سقوط ميکنم.
فاعل ِ تمام جملههايم رفته. منظورم اين نيست که ديگر نتوانم بگويم «من». آن «من»ي که پشت ِ همهي راه رفتنها و خنديدنها و نفسکشيدنها و زندگيکردنها خوابيده بود، مرده.
آدمهاي دنيا دو دستهاند:
مردهاي هرزهاي که حريصانه صف کشيدهاند تا از سوراخ ِ کليد، زيباترين فاحشهي شهر را بنگرند،
و زنهاي موقري که کنجکاوانه از کنار صف ميگذرند و اگر عفتشان خدشه برنميداشت، در صف ميايستادند.
گفت: پس مثل رفيق شخصي ميماند، نه؟
فکر کردم.
گفتم: نه. آن هم معناي يک جور علاقه و همدستي در يک راز ِ دو نفره ميدهد. گمانم بيشتر شبيه ِ فاحشههائي است که بعد از همخوابگي، براي خالي نبودن ِ عريضه، اسم ِ طرف را ميپرسند.
پ.ن: حتي پيامبرها هم يک روز ميفهمند که خدا وجود ندارد.
طرف، اولين عشقام بود.
هر چي زور زدم اسمش يادم نيومد.
- بت ميگم ميترسم.
- عادت ميکني.
- از همين ميترسم. به يه چيزي يا کسي عادت ميکني، اون وقت اون چيز يا اون کس، قالات ميذاره. اون وقت ديگه هيچ چيز برات باقي نميمونه.
خداحافظ گاري کوپر
به بوي مرثيه ميمانم:
گاه ترک خورده، گاه شکسته، گاه ويران.
عينهو آدمي که دانه دانه بطريهاي مشروب را خالي ميکند و يکهو از بيحواسياش ميفهمد که مست شده ..
مادر روحاني را در محراب کليسا بيسيرت ميکنند.
شيخ نجمالدين رازي، زسالهي عقل و عشق:
چون آتش عشق در غلبات وقت به خانهپردازي وجود صفات بشريت برخاست، در پناه نور شرع به هر قدمي بر قانون متابعت که صورت مناسب ميزد، نور کشش که فنابخش حقيقي است، از الطاف ربوبيت او استقبال ميکند که «من تقرب الي شبراً تقربت اليه زراعاً»
ابن سينا دربارهي عشق ميگويد: هذا مرض وسواسي شبيه بالماليخوليا
ارسطو: هو عمي الحس عن الادراک عيوب المحبوب
شيخ شهابالدين سهروردي: العشق محبه مفرطه
محمد مستملي بخاري، شرح تعرف:
عشق را از عشقه گرفتهاند و آن گياهي است که در باغ پديد آيد در بن درخت. اول، بيخ درزمين سخت کند، سپس سربرآورد و خود را در درخت پيچد و همچنان ميرود تا درخت را فرا گيرد و همچنانش در شکنجه کشد که نم در ميان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطهي آب و هوا بر درخت ميرسد، به تاراج ميبرد تا آنگاه که درخت خشک شود.
عشق نيز چون به کمال رسد، قواي او را ساقط گرداند و حواس را از منافع، منع کند و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و ميان خلق ملال افکند. از صحبت غير دوست سآبت گيرد و همه معاني از نفس او جذب کند يا بيمار گردد يا ديوانه گردد و در اصطلاح عالم برماند يا هلاک کند.
پ.ن: خيلي زشته آدم استادش رو مسخره کنه. ولي اعتراف ميکنم وقتي ديدم استاد زير ِ ميلي که براي تشکر زده نوشته thanks very good زدم زير خنده.
کار و زندگي رو تعطيل کرديم با خونواده نشستيم پاي The Others و کلي ميخ تلويزيون شديم ..
نتيجهي اخلاقي: اين که آدم تسبيح بگردونه و بگه خدايا کمکم کن در خيلي از موارد جواب نميده و لزوماً روح، موجود ِ ملحفهپيچي با يه زنجير توي پاش نيست. ديگه اين که بهتره آدم بتمرگه سرجاش درسشو بخونه يا کارشو انجام بده يا مقالهشو بنويسه تا وقت تلف کنه و من نميدونم چه وقت قراره اين رو توي مغزم فرو کنم.
خواب ميديدم
يه جاي بلند
مثه فلاتهاي مرتفع که توي جغرافي راهنمايي بود
دارم ميدوم
يه چيز وحشتناکي دنبالمه
تو هم دنبالمي
من هي خدا خدا ميکنم تو زودتر از اون چيز وحشتناکه که نميدونم چيه بهم برسي
ولي تند تند دارم ميدوم که نکنه اون چيز وحشتناکه که نميدونم چيه زودتر از تو بهم برسه
بعد هي يه چيزي ميشه
که من ديگه نميتونم برم وسط ِ اون بلنديه
هي مجبورم برم کنار و کنارتر
هي اين حاشيههه باريکتر ميشه
من ديگه قلبم داره تاپ تاپ ميزنه
دلم ميخواد جيغ بزنم
ولي نميتونم انگار
فقط ته دلم صدات ميکنم
هي ميگم زودتر بيا ديگه
بعد تو منو ميگيري
من صورتمو قايم ميکنم توي سينهات
بوي خوبي ميده
انگار بهت ميگم مرسي
بعد خودمو مياندازم پايين
يکي از دانههاي پلاستيک ِ حبابي، وقتي درش ميآورم زير ِ دستم صدا ميدهد. توي مغازه گرد و خاک رويش نشسته. دستمال ميآورم و اثر ِ انگشت ِ مغازهدار را هم از روي قاب ِ فلزي ِ سرد و براق پاک ميکنم.
روزي که خريدمش يکشنبه بود. همان يکشنبهاي که حرفم را زدم و بعدش خدا انگار بخواهد دهنکجي کند، عکس ِ ماجرا را نشانمان داد. شايد يک روز مانده بود به وقتي که محمد قول بدهد سنگهايش را با خودش وابکند و ببيند که بالاخره مولود يا سيمين.
کاغد کادو بوي خوبي ميدهد. جعبه را ميگذارم رويش و کمي از حاشيههايش را قيچي ميکنم که به قاعده بشود.
مثل ِ همهي وقتهايي که خيلي کار دارم، همهاش خوابم ميآيد و همهاش کز ميکنم گوشهي کاناپه و کتابهاي قديميام را دوره ميکنم. بالا که باشم، فرني و زويي ميخوانم با سهکتاب ِ زويا پيرزاد، پايين هم پرندهي خارزار.
براي همين است که در ذهنم ملغمهي عجيبي برپاست. کاغذ کادو را تا ميزنم روي جعبه و چسب ميزنم رويش. از دقت ِ خودم خندهام ميگيرد و فکر ميکنم شدهام مثل فرامرز: آدمي که دلاش ميخواهد چيزهاي بياهميت خيلي خوب باشند. بعد به نظرم ميآيد شرکتي که کانتينر ايرکانديشندار برايش ميخواستند، شرکت ميکار با مسئوليت محدود بود و يادم ميافتد که اين تحفهي مري کارسن بود براي سنجيدن پدر دوبريکاسار.
توي ذهنم يکي دارد ميخواند fight till the end, but I'm only human و دستهايم همينطور بياعتنا کاغذ کادو را تا ميزنند و ميچسبانند.
فکر ميکنم که شايد اصلا نيايي، و تمام روز ِ خودم را مجسم ميکنم. اولش لابد اميد و اشتياق است از آنها که معني ِ تپش ِ قلب ميدهد. بعد ميشود دلهره، بعدش هم از آن سکوتهايي که هر پنج دقيقه يکبارش يکي ميپرسد: هديه، خوبي؟
هاه. چه خوب ميدانم.
جعبهي کادو شدهي مرتب و تميز را ميگذارم زير ِ تخت. حس ميکنم چشمهايم از هر احساسي تهي هستند. ديشب از آن شبهايي بود که دوباره کشتيام: مرگ ِ چهارم. گلايه نکردم اما.
يک چيزي سر جاي خودش نيست، اما نميدانم چه. من دارم زندگيام را ميکنم. روزها ميروم دانشگاه و شبها بيدارم. گاهي هم که خسته باشم، ميخوابم. گاهي وقتها لذت ميبرم، گاهي دلگير ميشوم و گاهي هم نه. من حتي ميتوانم جوري بخندم که توي چشمهايم هم بيايد. اما لابهلاي همهي اينها، انگار تکهاي از من گم شده باشد. آخر ِ شبها کم ميآوردم ديگر. انگار يک چيزي سر جاي خودش نيست، اما نميدانم چه.
پ.ن1: من دلم بوف ِ زعفرانيه ميخواد به شدت.
برنامه بريز منو ببري. خودم حساب ميکنم ولي تو منو ببر.
پ.ن2: روزاي يکشنبهي خدا خيلي بامزهان. وقتي براي آخرين بار توي خيابون ميبينيمش، رو ترش ميکنه و ميره اونور، ما سهتايي ميزنيم زير خنده و من دستم هي شروع ميکنه به لرزيدن.
اگه بيلبو بگينز با کولوتهها نميرفت و کوتولهها توي جنگل يا حتي زودتر از بين ميرفتند، داستان ِ اسماگ و گنج ِ توي دره چي ميشد؟ ميدوني، دنيا پر از کوتولههائيه که چون بيلبو بگينز باهاشون نبود توي راه شکست خوردند و حتي اسمي هم ازشون به جا نموند.
هي،
امروز ميخواهم يک چيزي را به تو اعتراف کنم.
اين که وقتي با پسرهاي ديگر حرف ميزنم، سرم را مياندازم پايين، از خجالت نيست؛ از اين است که دلم ميخواهد يک وقتي بايستم توي چشمهاي تو نگاه کنم که تو تنها کسي باشي که هميشه خواستهام.
اين روزها عجيب دور ِ خودم ميچرخم و به اين فکر ميکنم آدمهايي که به هم خيانت ميکنند، چهطور ميتوانند توي چشمهاي هم خيره شوند و بگويند دوستت دارم.
دارم فکر ميکنم به شکارچي ِ داستان ِ شنلقرمزي و اين که کارش منصفانه بود يا نه. خواب ِ آشفته ميبينم، از اونا که با التهاب بيدارت ميکنن. ساعت چهار و نيم، ميرم پايين، به بابا ميگم ميخوايم بريم اردو، نهار ميخورم. بعد ميام بالا. صفحهي سوم ِ جزوهي اصول سرپرستي نوشته بچه پولداراي شهري خلاقيت بيشتري دارن. از دست ِ خدا کفري ميشم، هنوز سرم درد ميکنه. مگه نبايد يه جور ِ ديگه باشه؟
*
ميدوني، شکارچي گرگه رو فراري ميده، شنل قرمزي رو ميخوره و بهخاطر ِ پول، با مادربزرگ شنل قرمزي عروسي ميکنه.
عينهو اين ميمانست که
توي تاريکي
اداي ارضا شدن دربياوري
بيخود نفس نفس بزني
که دستش را زودتر بردارد.
ميدوني چيه؟
خيلي دوست دارم توي جانکهاي هات ميلم،
وقتي هر چندروز يه بار چکشون ميکنم،
يه نامهاي باشه از طرف تو
بعد من اسمات رو لابهلاي اسپمها ببينم و يهو ذوق کنم
بعد تو توش بهم گفته باشي دوستت دارم ..
آهان راستي
نميشه خب،
تو دوستم نداري
يادم نبود.
جک داشت از ساقهي لوبيا ميرفت بالا
هي ميرفت بالا
هي ميرفت بالا
بعد غوله از اون پايين لوبيا ميچيد که براي مادرش شام درست کنه
جک افتاد
مغرش متلاشي شد
جک و ساقهي لوبيا، ترجمه و تلخيص
شبانهي مستي (1)
ميگه: تو هم يه پيک بخور.
من نميخورم.
سيگار توي دستمه.
اون دوتا توي بغل همديگهان.
من نشستم روبهروش
سيگار ميکشم
ليوان رو ميگيره بالا و ميگه به سلامتي
ميگم نوش
اون هي مشروب ميخوره
هي مشروب ميخوره
اون دوتا هنوز توي بغل همديگهان
سيگاره داره توي دست ِ من خاکستر ميشه.
شبانهي مستي (2)
بهش ميگم: تو اساساً مشکل داري
هيچي نميگه
فقط سايهي چشمشو پررنگتر ميکنه
دختره که توي آينهس
شبانهي مستي (5)
به پشت دراز کشيده بودم. داستان ِ خندهداري را تعريف ميکرد که من نميفهميدم. يکهو خم شد روي صورتم، قطره اشکي را که داشت از چشم راستم پايين ميآمد بوسيد و گفت: گريه نکن،
گريه نکن،
گريه
ن
ک
ن
من نفهميده بودم که دارم گريه ميکنم.
من از زن و بچهي مردم که اينجا تردد دارند، معذرت ميخواهم. اصلاً من شرمندهام. اما برخي عناصر ذکور دانشگاه، من را به نتيجهي تلخي رساندهاند: آدم جاکش که باشه، واسه ننهي خودش هم مشتري جور ميکنه.
پاي تلفن، ازم ميپرسد: ميخواهي بيايم در خانهتان شاهرگم را بزنم که باور کني دوستت دارم؟
محمد از آنطرف ميگويد: من خانهشان را بلدم.
من فکر ميکنم اداهاي بهروز وثوقي ديگر از مد افتاده باشد.
بدي کاغذهاي ديجيتالي اين است که نميشود از حرص مچالهشان کرد.
توي تخت دراز کشيدهام. حالم هيچ خوب نيست. کوچولو به مادرش که تازه از اداره آمده گزارش ميدهد: خاله هديه تب کرده بود، حالش به هم خورده بود، افتاده بود مرده بود؛ ديگه خاله هديه نداريم.
من يه سوسک گندهي سياهم
که توي چشماش ميل زندگي مرده
*
من يه سوسک گندهي سياهم
که وقتي يکي پا ميذاره و لهش ميکنه
تازه ميفهمه
چه چيزايي هست که از دست رفتنشون
زندگيتو تباه ميکنه
*
من يه سوسک گندهي سياهم
که مرده
اين سوسکها هستن
که پودر ميريزي روشون که بميرن،
بعد هيکلشون سفيد ميشه
اول از زير دستت فرار ميکنن
بعد يه خورده بيحرکت ميايستن
بعد انگار که حاليشون بشه دارن ميميرن
يه جوري ميشن
يه جوري بيقرار
ترس خورده
نميدونم
ديدي؟
ديدي چه حسي دارن؟