mercredi, juillet 26, 2006

اين انباردار شدن ِ من
شبيه اون باباس
که بهش مي‌گن: يه شعار ِ تبليغاتي براي خمير دندون ِ پونه بساز
مي‌فرمايند:
خمير دندون ِ پونه
چشمو نمي‌سوزونه
ضمن ِ اين که
برادره من رو مسئول مي‌کنه
عين اين زنا
که با يه دسته کليد ِ گنده دور کمرشون
توي خونه مي‌گردن،
حساب ِ همه‌ي خازنا و مقاومتا و آي‌سيا رو داشته باشم.
بعد خودش
برمي‌داره واسه مدارهاش،
بدون پر کردن ِ فرم درخواست،
بدون اطلاع دادن ِ تعداد.
داره خوش مي‌گذره!

7 commentaires:

. a dit…

مممم ، من خنگم هدیه جان ! نمی گیرم چی میگی ! :)

Donya a dit…

امیدوارم همیشه خوش بگذره بهت

Anonyme a dit…

اه . دختر من هي نخواستم تابلو بازي در بيارم و بگم آخرين مصيبت چي بود اون وقت تو اومدي و زيرش نظر دادي كه من ، من چي ؟ منم بودم. خيالت تخت شد . بالاخره زهرت رو ريختي به فكر آبرو من نيستي به فكر ابروي خودت باش ورودي شهر با يه دسته چاقو كش منتظرتم فقط اسم كاروان و شتري كه سوارشي رو برام ميل بزن

صورتکِ خیالی a dit…

حیف که جایی انبارداری که چیزهایی داره که به درد من نمیخوره!

Anonyme a dit…

"ترن" در خدمتیم!

Anonyme a dit…

عزيزم منظورت از انباردار، «کارشناس مسؤولِ نيمه رساناها و مدارهايِ مجتمع» بود ديگه؟
چقدر تواضع آخه؟ :)

راننده ترن a dit…

دوره دوره ی نامردیه خوب
برادر به خواهر رحم نمی کنه!