فرانچسکو حالا ديگر فقط گونههايم را ميبوسيد. زماني فقط لبهايم را ميبوسيد و نوع ديگري را بلد نبود. بعد، فقط موقعي لبهايم را ميبوسيد که شب به من نزديک ميشد، و بعد عادت کرديم در رختخواب کتاب بخوانيم و ديگر اصلاً مرا نبوسيد. او ديگر از عشق خود نسبت به من حرفي نميزد. شايد به نظرش عملي احمقانه ميرسيد، ولي عشق چيزي است که مدام احتياج داري بيانش کني و مدام دلت ميخواهد دربارهاش بشنوي. من ديگر نميدانستم در باطن او چه ميگذرد. فقط ميدانستم کي گرسنه است، کي تشنه است، کي خوابش گرفته، کي به پول احتياج دارد و کي گرفتار مسائل سياسي خود است.
از طرف او، آلبا دسس پدس
از طرف او، آلبا دسس پدس
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire