چشمهام درد ميکند. سرم درد ميکند. غصهدارم. تنهام. دلم گرفته. بدجوري سرما خوردهام. دلم ميخواست باشد و نيست. خيلي دور است. هه. دور بودناش را هم ميتواني بگذاري به حساب مزيتاش. من حالام هيچ خوش نيست. آه که اگر اينجا «خارجه» بود، بعد از امتحان، سفت بغلاش ميکردم و محکم ميبوسيدمش. سر تکان داديم و خداحافظي کرديم. بغض داشت خفهام ميکرد. بغض دارد خفهام ميکند. هيچ نميدانم چهام شده. تقصير باران است. تقصير هواي ابريست. چشمهام درد ميکند. ريههام پر دود شده. عين دخترهاي احمق ِ احساساتي، نزديک است بنويسم: کولهبارم را ميبندم و ميروم آن دور دورها. نه راستش، من نيکولا کوچولو را ترجيح ميدم که قرار است برود آن دور دورها و يک روزي، با ماشين و هواپيما و يک عالمه پول برگردد و بابا و ماماناش را ببخشد که اذيتاش ميکردند.
نه اصلاً من مردهي آن روزي هستم که فرار کرد و آخر ِ شب، برگشت خانه. مارسولن ريزه را هم دوست دارم. اين سامپه اصلاً جادوگر است. با مدادش، اژدهاي زنده نقاشي ميکشد، فقط نميدانم چرا عوض آتش، از دهاناش دارد آب ميآيد، آب هم که نه، اشک.
سگ کوچولوي بزرگ و نرمام را توي بغل گرفتم، کز کردم زير پتو و زدم زير گريه. اشک هم نبود که سبک کند لامصب. هقهق شد و تمام. نيامد، نيامد، نيامد، بعد پرويز نشست کنارم، با بافت ِ خاکستري ِ نازنيناش. هه. من خسته بودم، من چشمهام درد ميکرد. من اعصابم داغان بود، من اعصابم داغان است. اين روزها بايد روي خودم بنويسم: گاز ميگيرد، نزديک نشويد. در را قفل کردم، تکيه دادم به ديوار، آتش کردم. يک نخ، دو نخ. زل زدم به پنجره، زل زدم به ابرها، زل زدم به آسمان. دود، دود، دود. ما به درد هم نميخوريم. من زيادي سردم. اصلاً يخ زدهام. محض رضاي خدا، کسي بيايد به من ياد بدهد چهطور بايد فرار کنم. از کدام راه بايد فرار کنم. دستهام را ميبندم گاهي که نيايد سمت تو. فايده هم ندارد اما انگار. تو هم جادوگري. چوب جادويت را تکان بده: آهاه، من ِ بيخيال، شدهام آدمي که همهي لحظههاش انتظار ِ آمدن ِ کسي باشد که نيايد و آخر، بايد به سراعش رفت. بايد دستهاش را گرفت، بايد دستهاش را محکم گرفت که فرار نکند. و آخر هم يک وقتي ميگذارد ميرود. غشاء قهوهاي رنگي دنيام را گرفته! چشمهام چقدر درد ميکند. دخترجان، توي اين تاريکي ِ دم ِ غروب، هذيان نوشتن خيلي هم آسان نيست. چشمهام درد ميکند.
د
ر
د
نه اصلاً من مردهي آن روزي هستم که فرار کرد و آخر ِ شب، برگشت خانه. مارسولن ريزه را هم دوست دارم. اين سامپه اصلاً جادوگر است. با مدادش، اژدهاي زنده نقاشي ميکشد، فقط نميدانم چرا عوض آتش، از دهاناش دارد آب ميآيد، آب هم که نه، اشک.
سگ کوچولوي بزرگ و نرمام را توي بغل گرفتم، کز کردم زير پتو و زدم زير گريه. اشک هم نبود که سبک کند لامصب. هقهق شد و تمام. نيامد، نيامد، نيامد، بعد پرويز نشست کنارم، با بافت ِ خاکستري ِ نازنيناش. هه. من خسته بودم، من چشمهام درد ميکرد. من اعصابم داغان بود، من اعصابم داغان است. اين روزها بايد روي خودم بنويسم: گاز ميگيرد، نزديک نشويد. در را قفل کردم، تکيه دادم به ديوار، آتش کردم. يک نخ، دو نخ. زل زدم به پنجره، زل زدم به ابرها، زل زدم به آسمان. دود، دود، دود. ما به درد هم نميخوريم. من زيادي سردم. اصلاً يخ زدهام. محض رضاي خدا، کسي بيايد به من ياد بدهد چهطور بايد فرار کنم. از کدام راه بايد فرار کنم. دستهام را ميبندم گاهي که نيايد سمت تو. فايده هم ندارد اما انگار. تو هم جادوگري. چوب جادويت را تکان بده: آهاه، من ِ بيخيال، شدهام آدمي که همهي لحظههاش انتظار ِ آمدن ِ کسي باشد که نيايد و آخر، بايد به سراعش رفت. بايد دستهاش را گرفت، بايد دستهاش را محکم گرفت که فرار نکند. و آخر هم يک وقتي ميگذارد ميرود. غشاء قهوهاي رنگي دنيام را گرفته! چشمهام چقدر درد ميکند. دخترجان، توي اين تاريکي ِ دم ِ غروب، هذيان نوشتن خيلي هم آسان نيست. چشمهام درد ميکند.
د
ر
د
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire