jeudi, janvier 19, 2006

از صفر شروع مي‌شود.

اين آيت فسق و فجور و فحشا (تلويزيون سابق خانه‌ي مانا اين‌ها) فيض عظيمي رساند امروز. با مسافرهاي تازه از راه رسيده، نشسته بوديم به گپ زدن، يک‌هو رنگ‌هاي آشنايي ديدم. همان آهنگه بود که اين دوتا آدم جلف ِ از خدا بي‌خبر با هم خوانده‌اند. به ياد قديم‌ترها زمزمه مي‌کنم: come to me, come to me, cause I'm dying. حال مبسوطي مي‌دهد.

پنجاه و سه ..

دختر کوچولو از ويلا برايم کارت خريده. يک مقواي آبي ِ مليح، با سه‌تا تدي ِ کوچولو و دوتا گل سفيد و برگ‌هاي شبنم نشسته و يک کفشدوزک که مامان جان يک قطره آب هم رويش چکانده تا رنگ مقوا بپرد.
عجيب حال‌ام را خوش مي‌کند دخترک ِ کوچک.
ياد ِ اين مي‌افتم:
اشاره مي‌کند که نه
و حواس‌اش به چشم‌هاي به شبنم بشسته‌ي ما نيست.

نود و هشت ..

يک‌هو به ذهنم رسيده که دلم دوست‌پسر رمانس مي‌خواهد.
لطفاً دهان‌اش بوي پياز ندهد آقاي خدا.

صد و سي و پنج ..

قديم‌ترها راه مي‌رفتم که تو راه فراموش کنم، حالا طناب مي‌زنم که اسم تو اين‌قدر نيايد توي ذهنم.
روزي هزار بار مي‌ميرم و زنده مي‌شوم.
نمي‌دانم چه‌ام شده که تو نمي‌ميري برايم.

صد و نود و هفت ..

تازگي از اين آهنگ افشين هم خوش‌ام مي‌آيد.

با همه عشق و جووني
با يه دنيا مهربوني
با زبون بي‌زبوني
مي‌خوام اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

مي‌‌دوني عزيز جوني
دختر چشم‌آسموني
نگاه کن تو عمق چشمام
تا که اينو خوب بدوني:
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

آره عاشق‌ات شدم
قد ريگاي بيابون
قد اون لحظه که خورشيد
مي‌سوزونه تو بيابون
(بدجوري عاشق‌ات شدم) 2

اگه صداي نکره‌ي اين پسره و آهنگ کوفتي ِ همراه‌اش رو فاکتور بگيرم،
به اين نتيجه مي‌رسم که خيلي لطيف و عاشقونه است.
ضمناً حال‌ام به هم مي‌خورد آن‌جا که مي‌گويد: I'm in love, girl. دختر ِ مردم اسم ندارد مگر؟

دويست و بيست و شش ..

سعي مي‌کنم به آدم‌هاي دروغ‌گويي که هربار تاکيد هم مي‌کنند که از دروغ بدشان مي‌آيد، فکر نکنم. خب. اين دفعه ديگر چه؟ هفته‌ي پيش بود که آنفلوآنزا گرفت و سه روز ِ تمام توي خانه خوابيده بود با موبايل خاموش.
يادم باشد ازش بپرسم: هميشه آخر هفته‌ها مريض مي‌شوي؟!

دويست و نود و چهار ..

گمانم هيچ وقت به عنوان آدمي که فکر مي‌کنم و مي‌انديشد و گاهي هم بعضي چيزها را درک مي‌کند، به من نگاه نکرده.

سيصد و هفده ..

بدي ِ من اين است که دوست‌اش دارم. آره خب من دوست‌اش دارم. صداي شاد و خنده‌ها و بازي‌هامان را دوست دارم.
هي هم سعي مي‌کنم ياد ِ چشم‌هاي وغ زده‌اش نيافتم که توي ماشين زل مي‌زد به من.
بدي ِ شماره‌ي هفتصد و هشتاد و شش: از يک چيز ِ يک نفر هم که خوش‌ام بيايد، فکر مي‌کنم ديگر بدي‌هاش را محض ملاحظه نبايد به‌اش بگويم.
همين خود ِ تو! خب من هنوز عاشق‌ات‌ام و هنوز هم بعضي چيزهات حال‌ام را به هم مي‌زنند.

سيصد و هشتاد و پنج ..

خب دارم خودم را بدبخت مي‌کنم که بکنم.
به درک.
به درک.
به درک.

چهارصد و چهارده ..
بس است. خسته شده‌ام. شمارنده‌ي طناب مي‌ايستد روي چهارصد و چهارده. من مي‌افتم به راه رفتن. دل ِ لعنتي‌ام درد مي‌کند از دل‌تنگي.
فکر کنم وقت‌اش شده که به‌اش بگويم ديگر نمي‌خواهم صداش را بشنوم.
حيف که ازش خوش‌ام مي‌آيد.
اين‌، سخت مي‌کند؛ سخت‌تر مي‌کند.

Aucun commentaire: