vendredi, janvier 13, 2006

گلودرد دارم. سوقات ِ سفر و خوش‌گذراني ِ بيش از حد.




اين دربند است، اين ما هستيم، اين سيگارهاي ماست، آن هم نهار و منقل و سرما.

من نمي‌توانم ادعا کنم آخر هفته‌ها، خانه‌ي د.ب به من خوش مي‌گذرد، اما هميشه دست‌آويزي براي زنده‌ماندن پيدا مي‌شود. اين دفعه، خانه‌ي خواهر مهتاب، دعوت بوديم سفره‌ي ابوالفصل. از آن مهماني‌هاي زنانه که آدم مقبول مي‌افتد! فقط يادم مانده آن خانم ِ مسن ِ ارمني با اشاره به من، از بغل دستي‌‌اش پرسيد: اين کيه؟ جواب شنيد: خواهر شوهر مهتاب.

بعد ما شنبه نهار دعوت بوديم خانه‌ي مرجان که قبلاً توسط دوستان توصيف شده! اين ميز نهار ماست و آن ميز ِ باقي خوردني‌ها که باز هم بعضي‌هاشان نيست!

کافه‌ي بعد از نهار، سيگار و حرف.


حاجي‌آقاي هدايت، پاي پنجره‌ي خانه. از اين self portrait هم استثنائاً خوشم آمد.

خب. بعد ما پروازمان ساعت بيست و يک و پانزده دقيقه‌ي روز دوشنبه بود. پرواز شماره‌ي 9540. اول، از پاي پله‌هاي هواپيما برمان گرداندند توي سالن ترانزيت که هواپيما نقص فني دارد. ساعت يک و نيم، گفتند هواي مقصد مساعد نيست. ملت ِ هميشه در صحنه، اعتراض کردند. سوار هواپيمامان کردند و ده دقيقه مانده به دو، پرواز کرديم. بالاي اهواز، آقاي خلبان محترم اعلام کرد که هوا مه‌آلود است، ديد نداريم، برمي‌گرديم تهران.
و برگشتيم.

اين که من به کسي خبر ندادم نرفتم، چند دليل داشت: تلفن خانه قطع بود، فصل ِ امتحانات و درس‌خواندن و اين‌ها شروع شده بود، ممممم فکر کنم همين.
دو روز را تقريباً کاملاً تنها بودم.
اگر پيشنهاد عباس‌آقا را ناديده بگيريم، تفريحي هم نبود.
يک‌دفعه، کشف کرديم که چقدر صبحانه خوردن روي open ِ آشپزخانه کيف مي‌تواند داشته باشد.

برف مي‌آمد. توي خيابان و از پنجره‌ي شرکت ِ د.ب. تفريح مبسوطي بود.
از ويلا، براي پرويز يک جعبه شکلات موزيکال خريدم –که به طرز ضايعي، قيمت‌اش را نوشته روي‌اش، و براي خودم، چيزي که هميشه برنامه داشتم داشته باشم و هميشه به هر دليلي عقب مي‌افتاد: يک خرس بزرگ پشمالوي نرم که شب‌ها بغل‌ش کنم و بخوابم.
حالا گيرم خرس نشد، سگ. اين هاپوي من است که هنوز اسمي ندارد:

تنها برگشتم، بعد از يک شب‌بيداري با برادرها، توي ابرها پرواز کردم و برگشتم خانه. خيلي خوش گذشت، خيلي خنديدم، و خيلي سيگار کشيدم.

Aucun commentaire: