مسافرهامان رفتند. من بالا تنها هستم. عيباش اين است که نه دلام آن سيگارهاي لايت ِ بيمزه را ميخواهد، نه تنهايي را، نه درس خواندن را، نه راه رفتن را، نه هيچ چيز کوفتي ِ ديگر را. من الان دقيقاً دلام ميخواهد با عباسآقا حرف بزنم و بخندم و شوخي کنم و آنقدر قربانصدقهام برود که فکاش دربيايد اصلاً. که او هم گور مرگاش وقتي ميخوابد، گوشي ِ نکبتش را خاموش ميکند.
عفت کلام ِ مربوطه به فاک رفته.
فکر ميکنم با وجود نفرت ِ منطقي، در همين لحظه، از هرگونه مشروب استقبال ميشود.
عقدهاي شدهام رفته.
دلام گرفته خب.
يکي بيايد با من حرف بزند، بغلام کند، نوازشم کند. من از حاجي ِ شکم گنده با انگشتر عقيق متنفرم ضمناً.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire