lundi, janvier 02, 2006

هوم.
بلند شده‌ام چمدانم را ببندم خير سرم.
پيداست.

رفتيم خريد، که من کيف و دستکش سفيد بخرم.
اول که کلي خنديديم. –طبق معمول-
دوم که
مردک
زنگ مي‌زند کلي خوش و بش و –به قول خودش- سوال‌هاي فني.

از آدمي که اينقدر تابلو بخواد مخ ِ آدمو بزنه، خوشم نمياد.

بعد هي فکر کرديم که خوب است برايش چه چيزي ببرم.
من به لباس زير راي دادم (!) اما آخرش رفتم دايي جان ناپلئون برايش گرفتم که مي‌دانم خوشش مي‌آيد.

هي پرس و جو مي‌کرد که قيافه‌ام چطوري است.
من چندبار آمد نوک زبانم،
که بگويم بار اولي که با مرد ِ مرده قرار داشتم،
به اين نتيجه رسيد که به درد هم نمي‌خوريم،
اما نگفتم.

گوشي به دست مي‌آيم پيش بچه‌ها
نرگس سرش را از پنجره‌ي آشپزخانه آورده توي اتاق
رويا چمباتمه زده،
زهرا و راضيه و ليلا ايستاده‌ حرف مي‌زنند.
مي‌پرسم من چه شکلي‌ام؟
نرگس مي‌پرسد: خوشش اومد؟
با دست مي‌زنم روي پيشاني، گوشي را نشانش مي‌دهم که يعني هنوز پشت خط است.
نرگس مي‌گويد خوشگلي
رويا مي‌گويد نازي.
به‌اش مي‌گويم، کلي هم مي‌خنديم.

فقط با توصيفي که از خودش کرد، گمانم توي آسمان بايد دنبالش بگردم!

براي هاني جريان را تعريف مي‌کنم،
واکنش‌اش اول يک خورده منفي است،
بعد فکر مي‌کند: «اگه يه دختر مي‌خواست منو ببره بيرون ..
خب مي‌رفتم!»
نتيجه اين که من خواهم رفت.

آهان
روزنامه فروشه.
ته ِ دلم پر خنده شد.

اين پسره،
علي
کاري ندارم که بچه‌ي خوبي هست يا نه
به درد من نمي‌خوره ولي
يعني برام مهم هم نيست که مي‌خوره يا نه حتي

چقدر حالم خوش نيست. خستگي هنوز مانده توي تنم.

تا بعد که بيايم
.

Aucun commentaire: