در دسترس نيست. خاموش هم نيست حتي. عصباني که نه، ناراحت ميشوم. هي فکر ميکنم اين وقت ِ شب، چهطور با موبايلي که در دسترس نيست، تماس بگيرم و برايش تعريف کنم که دلام آشوب شده و دلهره دارم؟
دست به دامن مانا ميشوم ساعت يک و نيم شب، بعد از يکي دو تا تکزنگ که مطمئن ميشوم خواب نيست توي اين روزهاي شلوغ. ساعت گمانم از يک و نيم هم گذشته. دلم ميخواهد باش حرف بزنم، اکانت ندارد اما. ميگويم پيغام بفرستند براي عباسآقا. دلام هنوز گپ زدنهاي شيرين دخترانه ميخواهد و خداحافظي ميکنم اما. –هي دارم فکر ميکنم وقتي يک ماه ديگر، قيض ِ هميشه هفت توماني ِ گوشي من به حدود ِ سي برسد، عکسالعمل خانواده چيست!- بعد برميگردم سراغ وقتگذراني ِ خودم. آهنگ گوش ميکنم، با اين طناب ِ counter دار ِ هيلا، پانصدتا طناب ميزنم که از نفس بيافتم، راه ميروم، کمکم نقشه ميکشم بروم توي بالکن بنشينم براي سه نخ esse و دو نخ وينستونام. يک خاطره ميآيد، از گذشته، از سه شب، از يک عصر. از ..
قهوه، سـکس، سيگار.
ترکيبي که ميپسندم.
شبهام را به ضرب و زور ِ قهوه و سيگار، بيدار ميمانم و درس هم هيچ نميخوانم الحمدلله! چه غلطي ميکنم، خودم هم ماندهام.
ده دقيقه مانده به شش، تا خرخره گير پايگاهام. بوي ِ بدي ميدهد. متاسفانه. همانطور که حدس ميزنم، امتحانام را خيلي خوب نميدهم.
دلام براي هفده ِ ميانترم ميسوزد که حرام ميشود.
برميگردم شرکت، کلي توي دلام با اين پسره، آبدارچي ِ شرکت مشکل پيدا ميکنم، يکي دو کار کوچک، بعد سيامک ميآيد. پانزده روز است که نديدماش. افسرده از اروميه برگشته، يک کمي دلام برايش ميسوزد، بعد برميدارد فيلم ِ قمهزنيهاي ملت لبنان را نشانمان ميدهد و يک عالم از شکنجهگرهاي صداف تعريف ميکند که مشعوف بشويم!
سوقاتي برايم يک جعبه نقل زعفراني ِ ترد و شيرين آورده. :)
اين پسره، آبدارچيه، اسماش محسن است، من کاري به معلومات و فهم و شعورش ندارم، اما انگار کلمهي «شما» در دايرهي لغاتاش وجود ندارد. هم به من ميگويد تو، هم به سيامک. خب يک کسي بايد يک کمي شعور بهاش برساند!
توي خانه، دراز کشيدهام روي مبل. مانا زنگ ميزند. هي نگاه ميکنم که قطع ميشود يا نه. نه، تکزنگ نيست. جواب ميدهم، اميررضا هم ايستاده کنار دستم و هي حرف ميزند و با تعجب نگاه ِ من ميکند که هندزفري توي گوش، گوشي را توي دستهام چرخ ميدهم و بيخيال، حرف ميزنم. ميگويد: اين عباسآقاي شما صبح به گوشي ِ من زنگ زده بود. کلي خنده ميشوم و دلام ميخواهد برايش تعريف کنم که عباس صبح کلي ذوق خرج کرده بود و خيال ميکرد من بيخبر رفتهام تهران که از تاليا برايش اساماس زده بودم، خنگ!
د.ب، امروز با نمرهي نوزده و نيم، دکترايش را گرفت. فردا ميخواهم يک جعبه شيريني ببرم سر کار، ماتحت ِ پرويز را بسوزانم!
اتاقام به لطف همان خاطره، بوي دود گرفته. يادم باشد ديگر توي خانه سيگار نکشم. امروز، در اتاق را قفل کردم و از خانه زدم بيرون.
دست به دامن مانا ميشوم ساعت يک و نيم شب، بعد از يکي دو تا تکزنگ که مطمئن ميشوم خواب نيست توي اين روزهاي شلوغ. ساعت گمانم از يک و نيم هم گذشته. دلم ميخواهد باش حرف بزنم، اکانت ندارد اما. ميگويم پيغام بفرستند براي عباسآقا. دلام هنوز گپ زدنهاي شيرين دخترانه ميخواهد و خداحافظي ميکنم اما. –هي دارم فکر ميکنم وقتي يک ماه ديگر، قيض ِ هميشه هفت توماني ِ گوشي من به حدود ِ سي برسد، عکسالعمل خانواده چيست!- بعد برميگردم سراغ وقتگذراني ِ خودم. آهنگ گوش ميکنم، با اين طناب ِ counter دار ِ هيلا، پانصدتا طناب ميزنم که از نفس بيافتم، راه ميروم، کمکم نقشه ميکشم بروم توي بالکن بنشينم براي سه نخ esse و دو نخ وينستونام. يک خاطره ميآيد، از گذشته، از سه شب، از يک عصر. از ..
قهوه، سـکس، سيگار.
ترکيبي که ميپسندم.
شبهام را به ضرب و زور ِ قهوه و سيگار، بيدار ميمانم و درس هم هيچ نميخوانم الحمدلله! چه غلطي ميکنم، خودم هم ماندهام.
ده دقيقه مانده به شش، تا خرخره گير پايگاهام. بوي ِ بدي ميدهد. متاسفانه. همانطور که حدس ميزنم، امتحانام را خيلي خوب نميدهم.
دلام براي هفده ِ ميانترم ميسوزد که حرام ميشود.
برميگردم شرکت، کلي توي دلام با اين پسره، آبدارچي ِ شرکت مشکل پيدا ميکنم، يکي دو کار کوچک، بعد سيامک ميآيد. پانزده روز است که نديدماش. افسرده از اروميه برگشته، يک کمي دلام برايش ميسوزد، بعد برميدارد فيلم ِ قمهزنيهاي ملت لبنان را نشانمان ميدهد و يک عالم از شکنجهگرهاي صداف تعريف ميکند که مشعوف بشويم!
سوقاتي برايم يک جعبه نقل زعفراني ِ ترد و شيرين آورده. :)
اين پسره، آبدارچيه، اسماش محسن است، من کاري به معلومات و فهم و شعورش ندارم، اما انگار کلمهي «شما» در دايرهي لغاتاش وجود ندارد. هم به من ميگويد تو، هم به سيامک. خب يک کسي بايد يک کمي شعور بهاش برساند!
توي خانه، دراز کشيدهام روي مبل. مانا زنگ ميزند. هي نگاه ميکنم که قطع ميشود يا نه. نه، تکزنگ نيست. جواب ميدهم، اميررضا هم ايستاده کنار دستم و هي حرف ميزند و با تعجب نگاه ِ من ميکند که هندزفري توي گوش، گوشي را توي دستهام چرخ ميدهم و بيخيال، حرف ميزنم. ميگويد: اين عباسآقاي شما صبح به گوشي ِ من زنگ زده بود. کلي خنده ميشوم و دلام ميخواهد برايش تعريف کنم که عباس صبح کلي ذوق خرج کرده بود و خيال ميکرد من بيخبر رفتهام تهران که از تاليا برايش اساماس زده بودم، خنگ!
د.ب، امروز با نمرهي نوزده و نيم، دکترايش را گرفت. فردا ميخواهم يک جعبه شيريني ببرم سر کار، ماتحت ِ پرويز را بسوزانم!
اتاقام به لطف همان خاطره، بوي دود گرفته. يادم باشد ديگر توي خانه سيگار نکشم. امروز، در اتاق را قفل کردم و از خانه زدم بيرون.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire