dimanche, janvier 15, 2006

حالم خوش نيست. دوم شخص ِ مرده و سوم‌شخص‌هاي زنده. Desert rose و incomplete و فداي سرت و تنهايي ِ بيش از حد و لاس زدن‌هاي متوالي و طولاني مدت با عباس آقا که همان وقت خوب است، اما بعدش عصبي‌ام مي‌کند. واقعاً عصبي‌ام مي‌کند که اين‌قدر راحت است و من هم گور مرگ‌ام از همان روز اول آن‌قدر موقع حرف زدن مسخره بازي درآورده‌ام که خيال مي‌کند هر حرفي مي‌تواند بزند. و –مرده شور ببردش- همين روزهاست که تشريف بياورد اهواز، برويم مهمان‌سراي طبقه‌ي بالاي شرکت، با هم عشق‌بازي کنيم. مردک ِ هرزه‌ي خوش‌گذران ِ .. خوش‌گذران ِ .. هرزه. اين‌جور که پيش مي‌رود، دقيقاً يک بغل‌خواب ِ مفت مي‌خواهد. من نمي‌دانم چرا گير داده به من که توي يک شهر ديگر هستم و سالي هفت هشت بار بيشتر همديگر را نمي‌بينيم.
سر ِ شب، مي‌گفت آن اول‌ها از صدايم خيلي خوش‌اش آمده که گرم و صميمي و نمي‌دانم چه کوفت ِ ديگري است، بعد از حاجي در مورد من پرس و جو کرده بود و هه.
حالا من چه مرگ‌ام است؟ راستش نصف ِ دردم اين است که چرا از حرف زدن با اين مردک لذت مي‌برم و صداش را دوست دارم و حرف‌هاش از ته ِ دل مي‌خنداندم. و کفرم درمي‌آيد از اين. آخر خيلي خوب مي‌دانم که مردک ِ هرزه، از ده دوازده سالگي پي ِ دختربازي بوده و –بدم مي‌آْيد اين را بگويم، اصلاً بدم مي‌آيد که اين‌طور نشسته‌ام پشت سرش غرغر مي‌کنم. اگر خوش‌ام نمي‌آيد گور مرگ‌ام ديگر جواب تلفن‌هاش را ندهم يا لااقل يک کمي موقع حرف زدن شيطنت نکنم و کل‌کل نکنم و زرنگ‌بازي درنياورم و خودم را بگيرم و سنگين باشم و نخندم و حرف‌هاي خنده‌دار هم نزنم که از ته ِ دل بخندد.
هي هم سعي مي‌کنم شکم ِ گنده و انگشترهاي عقيق‌ و پيکان و 6600 اش را توي ذهن بياورم که اين‌قدر وقت ِ حرف زدن باش کيف‌ام نيايد، ولي فايده ندارد و نمي‌توانم صدا و تصويرش را توي ذهن با هم match کنم.
صداش جوان که نه، اما شاد مي‌زند و سرزنده و مهربان و قربان‌صدقه‌رفتن‌هاش، آن‌قدر زيادند و مثل نقل و نبات از دهانش مي‌ريزند، که آدم مي‌داند همه‌اش از روي عادت است و وقتي مي‌گويد: فدات بشم جيگر، منظوري ندارد، اما باز هم من از صداي مردانه و مهربان‌اش کيف‌ام مي‌آيد.
فقط عزا گرفته‌ام، واقعاً عزا گرفته‌ام که وقتي دو هفته‌ي ديگر با حاجي آمد اهواز قرار است چه اتفاقي بيافتد و چه انتظاري از من دارد. که من نه توي چشم‌هاي کسي طاقت دارم نگاه کنم، نه گرماي دست ِ کسي را تحمل‌ام مي‌آيد، و بدتر از آن، دل‌ام آشوب مي‌شود به نوازش و بوسه فکر کنم و به معاشقه و به عشق‌بازي و به ترکيب ِ تن‌ها. يعني دقيقاً به چيزهايي که توي اين رابطه از من انتظار دارد. هاه. وقتي با چشم ِ عناصر ذکور ِ نه چندان محترم، نگاه ِ خودم مي‌کنم خنده‌ام مي‌گيرد. چشم‌هاشان داد مي‌زند: جذاب، با هيکلي که نوازش‌اش لذت دارد. هيچ کدامشان زحمت اين را نمي‌کشند که فکر کنند من مغز دارم، تخيل دارم، خواسته دارم، يا هرچيز ِ ديگري. من اندام ِ نوازش‌پذير دارم و لابد همين برايشان کافي است.
راست‌اش، صادق اگر بخواهم باشم، عباس‌آقا به اين که من چه هستم و چه مي‌خواهم اهميت مي‌دهد و در مورد هر حرف و حرکتي، نظر من را هم مي‌پرسد، ولي با بدبيني ِ مطلق ِ خودم، حس مي‌کنم اين پرس‌وجوهاش در مورد سليقه‌ي من، مال اين است که بفهمد من مزه‌ي دهانم چيست و –خيلي واضح و روشن- اهل ِ هم‌خوابگي هستم يا نه.
بدجور خسته شده‌ام.

امشب، خانواده تشريف مي‌برند تهران. من بيدار نشسته‌ام که ساعت دو، وقتي رفتند، بروم توي بالکن تنهايي آن هفت-هشت نخ esseي باقي‌مانده را دود کنم و کمي درس بخوانم و فکر کنم.
از همين حالا دلم براي جمع ِ چهارنفره‌مان تنگ شده.

Aucun commentaire: