dimanche, janvier 15, 2006

مي‌فرمايند: رفتي تهران و برگشتي، سفيد شده‌اي.
عرض مي‌کنم: لابد چشم‌هات سفيد شده.
متوجه آن يکي پهلوي حرفم نمي‌شود.

تا حالا پيش نيامده بود که از ته ِ دل به خودم بگويم: هر دم از اين باغ ..
ديشب وقتي عباس آقا داشت توضيح مي‌داد که اين چند روز خيلي مريض بوده، ضمن حرف‌هاش گفت يک پسر دارد که آخر هفته‌ها مي‌رود ببيندش و آن قدر مريض بوده، که او را هم نتوانسته ببيند. توي دلم گفتم: هر دم از اين باغ .. و پرسيدم: چند ساله است؟ گفت اول ابتدايي.

آخر سر کلي قربان صدقه‌ام رفت.
ديگر داشتم خجالت مي‌کشيدم.

پرويز خوب است.

ديشب با خواهر کوچيکه رفته‌ايم براي شرکت بيسکوييت بخرم، هي پاي قفسه‌ها بحث مي‌کنم که پرويز کدام را بيشتر دوست دارد. خانم فروشنده که پيرزن فضولي است و با همه‌ي خانواده سلام عليک دارد، مي‌پرسد: ازدواج کرده‌ايد؟ مي‌گويم: نه، چطور؟ جواب مي‌دهد: آخر هيچ کدام‌تان هيچ وقت از اين بيسکوييت‌ها نمي‌خورديد!

Aucun commentaire: