samedi, janvier 28, 2006



جوجه آمد توي بغلم آرام گرفت، به يک دقيقه نکشيد که با همه‌س شيطنت‌هاش، چشم‌هاش بسته شد و آرام خواب‌اش برد.

دعواي احمقانه‌ي مسخره که بر خلاف ِ هميشه -عاشق ِ منت‌کشي- هيچ ميلي ندارم تلفن بزنم و به‌اش بگويم حرف‌ام اين بود که از بودن باش لذت مي‌برم.

دلم گرفته، اعصابم هم يک کمي ناراحت است. عيب ندارد، عادت مي‌کنم. هميشه اول‌اش سخت است.

حيف‌ام مي‌آيد که ديگر نمي‌توانم اسم‌اش را صدا بزنم. از عَـ شروع مي‌شد و هر دفعه، دلم مي‌گرفت که عوض ِ علي، مي‌گويم عباس.
هاه
من فمينيست ِ خوبي نمي‌شوم.
تمايلات ِ مازوخيستانه‌ام، زيادي است.

Aucun commentaire: