samedi, décembre 31, 2005

نصفه‌شب از دست‌اش عصباني مي‌شوم. شروع مي‌کند به پرت و پلا گفتن و از خودش تعريف کردن و به من حق دادن و مظلوم‌نمايي کردن. ضمن حرف‌هاش مي‌گويد: «من خودم چندين بار به آدمهاي مختلفي اعتماد کرده‌ام.» عين ِ جمله‌اش بود. شروع مي‌کنم به تايپ کردن و اهميتي به باقي حرف‌هاش نمي‌دهم. خنده‌ام مي‌گيرد. يک «خسته نباشي» توي دلم به‌اش مي‌گويم، و حس مي‌کنم ديگر دوست ندارم باش حرف بزنم.

اين يکي هم دل‌ام را زد.

من چه مرگم شده؟ عيب از من است يا ديگران، که نمي‌توانم رابطه‌ي نرمالي باي کسي داشته باشم؟
همه‌اش توي چشم‌ام عيب‌هاشان پررنگ مي‌شود و پررنگ مي‌شود و ... آنقدر که جلوي چشم‌هام همه‌اش سياهي مي‌ماند.

به قول ديوار ِ کوچه‌هه: اي خداي حکيم، همه جفت‌ان ما تک‌ايم!

Aucun commentaire: