پشت ِ ساختمان ِ دانشگاه، تکيه ميدهم به ستون تا بيايد. کتاب ِ «ويران ميآيي» توي دستام است، ميخواهم بدهم بهاش.
آخر ِ شب، زنگ ميزند براي تشکر از کتاب. ميگويد کتاب ِ خوبي است، تا صبح تماماش ميکنم.
ميگويد من هم کتاب ِ خوبي سراغ دارم، اسماش ياسمين است، يادم باشد بياورم بخواني.
يکخورده تعجب ميکنم، اما بيشتر خندهام ميگيرد. به زحمت از توي قفسههاي کتابخانه، کتابي توي ذهن ميآورم با جلد سياه و دختري با حاشيههاي مات، نوشتهي ..
ميپرسم: نويسندهاش کيست؟
جواب ميدهد: ميم مودبپور.
ميزنم زير ِ خنده. آنقدر ميخندم، آنقدر ميخندم، آنقدر ميخندم که به زور نفسام بالا ميآيد.
ميپرسد: چرا نفسنفس ميزني؟ دويدهاي؟
آخ، حيف که هنوز گاهي وقتها رويمان نميشود به هم بگوييم «تو» و گرنه لابد با سابقهاي که من دارم، پاي تلفن ازم ميخواست با هم ســکس کنيم!
آره، «ويران ميآيي» کتاب ِ خوبي است، تقريباً ميشود گفت به پاي ياسمين ميرسد.
آقاي نويسندهاش هم برود خودش را بکشد.
دخترها، جايتان خالي بود يک نفس با هم بخنديم. عيبي ندارد، من سهشنبهي ديگر، آنجا هستم!
عينکام را عوض کردم، يعني بعد از مدتها، با بچهها رفتيم توي عينک فروشي، و آنقدر frameهاي جديد آمده بود که بچهها هم هوس کردند عينک بخرند!
داشتيم انتخاب ميکرديم که عموي فروشنده پرسيد: عينکهاي فانتزي هم دوست داريد؟ و از پشت ِ پستوي مغازهاش دوتا جعبه آورد بيرون.
من تشريح نکنم، فقط کلي خنديديم.
ضمناً استادْ سيد امين هم توي عينک فروشي رويت شد و از آنجا که ما نديديماش، بهمان سلام داد. يعني راضيه دست ِ من را کشيد طرف ِ ويتريني که عينکهاي داخلاش ظريف و دوست داشتني بودند، و تقريباً داشت جوانکي که ايستاده بود را هل ميداد برود آنطرفتر، که جوانک برگشت بهمان سلام داد. ازش پرسيدم: شما هم عينکي شدهايد؟ گفت نه، خانمام عينک ميزند.
الهام جان، کجايي مادر؟
حالا مانده دوتا اصل ِ کاري: آقاي پدر و پرويز که آيا مرخصي بهام بدهد يا نه. ديروز وقت نشد بهاشان بگويم. يعني وقتاش نبود.
مرسي سياستمداري!
الهام جان، مادر، من شوخي ندارم! نامزدي چه روزي است؟
آخر ِ شب، زنگ ميزند براي تشکر از کتاب. ميگويد کتاب ِ خوبي است، تا صبح تماماش ميکنم.
ميگويد من هم کتاب ِ خوبي سراغ دارم، اسماش ياسمين است، يادم باشد بياورم بخواني.
يکخورده تعجب ميکنم، اما بيشتر خندهام ميگيرد. به زحمت از توي قفسههاي کتابخانه، کتابي توي ذهن ميآورم با جلد سياه و دختري با حاشيههاي مات، نوشتهي ..
ميپرسم: نويسندهاش کيست؟
جواب ميدهد: ميم مودبپور.
ميزنم زير ِ خنده. آنقدر ميخندم، آنقدر ميخندم، آنقدر ميخندم که به زور نفسام بالا ميآيد.
ميپرسد: چرا نفسنفس ميزني؟ دويدهاي؟
آخ، حيف که هنوز گاهي وقتها رويمان نميشود به هم بگوييم «تو» و گرنه لابد با سابقهاي که من دارم، پاي تلفن ازم ميخواست با هم ســکس کنيم!
آره، «ويران ميآيي» کتاب ِ خوبي است، تقريباً ميشود گفت به پاي ياسمين ميرسد.
آقاي نويسندهاش هم برود خودش را بکشد.
دخترها، جايتان خالي بود يک نفس با هم بخنديم. عيبي ندارد، من سهشنبهي ديگر، آنجا هستم!
عينکام را عوض کردم، يعني بعد از مدتها، با بچهها رفتيم توي عينک فروشي، و آنقدر frameهاي جديد آمده بود که بچهها هم هوس کردند عينک بخرند!
داشتيم انتخاب ميکرديم که عموي فروشنده پرسيد: عينکهاي فانتزي هم دوست داريد؟ و از پشت ِ پستوي مغازهاش دوتا جعبه آورد بيرون.
من تشريح نکنم، فقط کلي خنديديم.
ضمناً استادْ سيد امين هم توي عينک فروشي رويت شد و از آنجا که ما نديديماش، بهمان سلام داد. يعني راضيه دست ِ من را کشيد طرف ِ ويتريني که عينکهاي داخلاش ظريف و دوست داشتني بودند، و تقريباً داشت جوانکي که ايستاده بود را هل ميداد برود آنطرفتر، که جوانک برگشت بهمان سلام داد. ازش پرسيدم: شما هم عينکي شدهايد؟ گفت نه، خانمام عينک ميزند.
الهام جان، کجايي مادر؟
حالا مانده دوتا اصل ِ کاري: آقاي پدر و پرويز که آيا مرخصي بهام بدهد يا نه. ديروز وقت نشد بهاشان بگويم. يعني وقتاش نبود.
مرسي سياستمداري!
الهام جان، مادر، من شوخي ندارم! نامزدي چه روزي است؟
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire