jeudi, décembre 15, 2005

پرويز زنگ مي‌زنه به‌ام. برام نگران بود. پرس و جو مي‌کنه که چي شده. مي‌گه: کمکي برمياد؟
قطع مي‌کنم مي‌زنم زير گريه. چقدر من اين مرد رو دوسش دارم.

به رضا مي‌گم حرفش رو. مي‌گه درست گفته خب. درست نيست، تو روزي چند ساعت باهاش تنهايي. يه بار جلوي خودش رو مي‌گيره، دو بار جلوي خودش رو مي‌گيره .. خنده‌ام مي‌گيره.

واسه آدم مي‌برن و مي‌دوزن. من دارم حساب مي‌کنم بعد از درس که بار و بنديلم رو جمع مي‌کنم برم تهران، چه چيزايي لازم دارم و چه چيزايي نه. همه هم انگار شمشير تيز کرده‌ان که از دست ِ من خلاص بشن يا گير من بيافتن! از اون ور د.ب سه ماهه مي‌گه بيا پيش خودم، از اينور همه تاييدش مي‌کنن.

کاش پرويز زنگ نزده بود من دوباره بغض خفه‌ام کرد.

کتابامو چيکار کنم، تخت خوابم، خاطره‌هام. لعنتي

Aucun commentaire: