mercredi, décembre 07, 2005

جکي ديشب يه چيزي کرد توي مايه‌هاي خواستگاري.

فردا کلي مي‌ريم اردو! گناوه و ديلم و لب ِ خليج فارس .. اوه چه شود. از شيش صبح تا يازده شب ميريم ولگردي.

سر کلاس پورعابد، مرده بوديم از خنده. من ام‌پي‌تري گوش مي‌کردم و هي قر مي‌دادم و زمزمه مي‌کردم که بچه‌ها مستفيذ بشن، از اون‌ور بساط کاغذ بازي و خنده به سوتياي استاد هم به راه بود.
به شدت نياز داشتيم به همچين روزي.

من مي‌دونستم هوا گرم و آفتابيه، ولي لرز گرفته بود به استخونام. توي آفتاب، ژاکت زهرا رو تنک کرده بودم، زيپ‌اش رو هم بسته بودم، دست‌هام رو هم کرده بودم توي جيباش. دوستان مي‌فرمودن با ما راه نيا آبرومون رو بردي!

مي‌دوني از فردا چي دلم مي‌خواد؟ يه عکس لب دريا، با صندل آبيا و شلوار ِ تا زده و مانتو سفيده، که از خنده خم شده باشم.
همينو دلم مي‌خواد.

پانچيک هم خورديم.

ضمناً بود من اون وقتا يا عاشق شوفر مي‌شدم يا شاگرد مغازه يا اين جور چيزا، امروز عاشق اون روزنامه فروشه شدم که رفتيم کلي ازش چيپس و بيسکوييت خريديم. يه آدم ِ خنثي که از بس من و راضيه خنديديم –و آخرش پاي راضيه شکست بس که لگد زد به من که: خفه‌خون بگير- گاهي وقتا يه‌کم مي‌خنديد و .. نمي‌دونم يه جوري بود. خوشگل هم نبودا، ولي من دوسش داشتم!

در نهايت باکلاسي، ساعت ده صبح نشستم با بيسکوييت و مربا و شيرقهوه از خودم پذيرايي کردم!

بعد سيامک با فضولي مي‌خواست از زير زبونم بيرون بکشه که من واسه چي فردا مرخصي مي‌خوام، منم مقر نيومدم!
اصلاً کلاً روز لايت و خوبي بود. حالا بگذريم از دنباله‌ي اون مزاحم‌موبايليا که باعث شد کلي اعصابم خورد بشه و بعد سر ِ اين که نرگس زنگ زد به‌شون که يعني مامان ِ منه، خنديديم!

Aucun commentaire: