بدخلاقيهام سر کار همه رو متعجب کرده. راستش اينه که ديگه از کار کردن لذت نميبرم. يه کمي خسته شدهام، يک کمي دچار ِ کمبود ِ وقتام و يک کمي هم از شرايط، ناراضي.
با بچههاييم، يکهو يک نفر از پشت سر من رو صدا ميزنه: خانم فلاني .. من و راضيه برميگرديم، فريدون پشت ِ سرمون وايساده. با تمام وجود ذوق ميکنيم، ولي به روي خودمون نمياريم که بچه بعد از سه ترم و تمام شدن ِ سربازي ِ يکساله -محض بسيج و ابنجور کثافتکاريا- پا شده اومده ما رو ببينه. احوالپرسي ميکنه، ميپرسه آقاي صداقشنگ کجاست؟ من خيلي جدي برميگردم با انگشت نشونش ميدم، راضيه بعداً ميگه: خاک بر سرت، يه خورده وانمود ميکردي نميدوني کجاست!
خب با جکي آشتي کرديم! تقريباً از دل هم درآورديم.
آخر ِ وقت ِ امروز به سيامک گفتم: شما چيزي ميخواستين به من بگين؟ و بله، شروع ميکنن که اون روز که من دير اومدم و شما بعدش ناراحت شدين و تقصير من نبود و کاراي شرمت بايد انجام بشن و بعد از اون روز شما خيلي بداخلاقيد و من اون روز که تصادف کردم -حالا نميخوام منتي چيزي بذارم- ولي داشتم تند مياومدم که شما بريد به کلاستون برسيد و فرداي اون روز چرا نيومدين به من سلام کنين و از اين اراجيف. منم با کمال خونسردي به طور ضمني گفتم من روز اول گفته بودم دانشجوام و اين چيزا ربطي به من نداره و بذارين حاجي يه بار بمونن پشت در تا ببينن وقتي کسي رو نميارن جاي محسن چه مشکلاتي پيش مياد و اصلا درسته رئيس شرکت کليد اينجا رو نداشته باشه و .. ديگه چي گفتم؟ گفتم که وقتي شما پشت ميزتون توي اتاق باشين من دليلي نميبينم بيام سلام کنم و اتاق حريم خصوصي شماست و شايد کار شخصي داشته باشيد و منم اخلاقم اينجوريه و يه خورده دعوامون شد که اون ميگفت شما دانشجوييد و حتماً شعور و فرهنگ و تربيت داريد و من ميگفتم ندارم! هرچند بهاش نگفتم دانشجو بودن دليل شعور نيست و من خودم مقادير معتنابهي دانشجوي بيشعور ديدهام! آخرش هم گفتم اين حرفا اصلا ضرورتي نداره. که اونم ناراحت شد به شدت و گفت هيچي و من برگشتم پشت ميز خودم و بعدش اينقدر حالم از دعوا سر جاش اومده بود که خوشاخلاق شدم باهاش!
برم زنگ بزنم به جکي اين از اون شب بيدارياي تا خود ِ صبحه که به آدم ميچسبه و کلي هم رمانسه :)
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire