ديروز از آن روزهاي شلوغي بود که آدم کلي خسته ميشود و کلي هم بهاش خوش ميگذرد.
هوم. بگذار فکر کنم، چيزهاي خوبي از ديروز توي ذهنم مانده.
از در ِ نمايشگاه رفتيم تو، نرگس از راهروي سمت ِ راست رفت، من چشمهام رفت طرف راهروي چپ و يکلحظه سسي ِ زهرا را ديدم!
ايستاده بوديم مادربوردها را ببينيم، پسرهي همدانشگاهي که از بس خوشگل است، من هيچ وقت نگاهاش نميکنم که فکر کند خبري است، با کلي شرم و حيا، يک عالمه بروشور و ساک دستي و کوفت و زهرمار داد دستمان. بوس بود!
نرگس، تمام نمايشگاه را زير و رو کرد پي ِ فيبر نوري. بچههام موضوع تحقيقشان سوئيچينگ است. پاي يک غرفه –نزديک غرفهي آقاي ز. که بعد يادم باشد توضيح بدهم- ايستاده بوديم که من يکهو توي ويترين را نشاناش دادم که: بيا .. اين هم Switch، اين هم Router. داريم پاي تکنولوژي ذوق ميکنيم که يکهو يکي از مسئولهاي غرفه ميآيد: سلام بچهها .. اِ؟ استاد ک. بود!
خلاصه کلي تحويل گرفت و ما هم کلي پاچهخواري از خودمون دروکرديم (!)
اينم برداشت يه ساک کاغذي داد دستمون. من کفري شدم: بابا استاد، نميخواد، چيکار کنيم اينا رو .. !
بعد هي رفتم و آمدم که بروم يک سلامي به سسي عرض کنم و هر دفعه نشد. يک بار داشت با چند نفر حرف ميزد، يک بار نرگس دستام را کشيد که برود چيزي را ببيند، يک بار سسي رفته بود از بيرون چاي بگيرد، يک بار هم موبايل دستاش بود.
زنگ زدم به زهرا، جواب نميداد. :)
دچار يکي از اون حسهاي خيلي خوب شدم که تنها دفعهاي هم که با کسي حرف زد، با زهرا بود.
بعد ليلي و دوستش اومدن، نرگس رو –که هي غرغر ميکرد من نميام با اين پسره سلام احوالپرسي کنم- گذاشتم و رفتم يه دقيقه سلامي عرض کنم.
پسر ماهي بود. يعني من بهترين صفتي که ميتونم براش بگم، باشرافته!
کلي با شخصيت و مودب و مهربون و اينا. من پرسيدم که اون کي برميگرده تهران، و اون پرسيد که من کي ميرم تهران، و همين ديگه!
ساعت دوازده تا دو، با جکي بودم. اولين و آخرين قرار بعد از برگشتناش.
خب ديگه، اين چند وقت که برگشته، هميشه پاي تلفن کلي مهربون و پشيمون بود بابت اون حرفها. منم بهاش گفتم ميدونم اون روز به خاطر تصادفات عصباني بودي که اونجوري حرف زدي، ولي خب اين که ديگه نميخوام ببينمت ربطي به اون روز نداره. مممم بعد قرار شد براي بار آخر ببينمش و خداحافظي کنيم.
فکر کن من با کلافگي نشستهام، اونم هي داره با گوشي من ور ميره و امپيترياي روي گوشيام رو ميفرسته براي خودش .. !
رفتارش کاملاً ثابت کرد که تصميم درستي گرفتم.
الانم هيچ ِ هيچ حالم براش تنگ نشده و اصلاً هم ناراحت نيستم. همين.
ساعت دو، توي تاکسي دارم ميرم طرف خونهي بچهها که پرويز زنگ ميزنه دنبالم که بيا شرکت، اولين صورت وضعيت اين قرارداد جديده رو بايد حاضر کنيم.
تا چهار توي شرکت گيريم، فکرشو بکن جلوي پرويز و سيامک، يه بار ميما زنگ زد، يه بار زهرا، يه بار نرگس، منم با هرسهتاشون بگو بخند دارم. ممممم اميدوارم سوتياي چيزي نداده باشم! مثلاً وقتي زهرا پرسيد: پرويز چطوره؟ و پرويز درست کنارم نشسته بود، و من گفتم ميخواي از خودش بپرس، پرويز متوجه نشده باشه منظورم چيه!
صبح زهرا اساماس ميزنه: خوشتيپ برو، اونجا پر پسره!
بعد از شرکت، يه کوچولو توي خونهي بچهها توقف داريم که من تجديد آرايش کنم. حالا قيافه و اينا رو ولش کن، من ست پوشيده بودم!
آقاي ز. را يادم رفت، مهم هم نيست! هماني است که از شرکتشان، يک ميليون دادهايم کارت ساعتزني خريدهايم که توي کارخانه کسي هم ازش استفاده نميکند! چند روز پيش آمد برنامهاش را برايم توضيح بدهد. احتمالاً من را هم ديد، اما من حوصله نداشتم بروم باش سلام و عليک کنم. حالا شايد امشب برداريم برويم.
فقط خسته بودم. نهار نخورده بودم، يعني وقت نشده بود. توي تاکسي که با نرگس ميرفتيم نمايشگاه، پرسيدم: زشته ساندويچمو بخورم؟ آره زشت بود :(
بعد نرگس هم هي پاي غرفههاي مختلف پرت و پلا ميرسيد. البته خوب بود کلي اطلاعاتمون رفت بالا و منم که ماست، ولي کيفم سنگين بودم و شونهام درد گرفته بود.
تازه بايد ميرفتم اون سر ِ شهر عينکام رو هم بگيرم.
بعد آقاي پدر هي ميپرسيد تاريخ برگشتات را هم بگو، من وقت نميکردم با پرويز صحبت کنم. صبح که نيامد، ظهر هم پاک يادم رفت.
امروز ديگر حتماً بايد بهاش بگويم.
ميما امروز امتحان آز مدار منطقي دارد :)
نرگس توي خيابان ازم ميرسيد: عذاب وجدان نداري که باش حرف ميزني؟ فکر نميکني دارد کيف ميکند که خامات کرده؟
با صبر و حوصله برايش توضيح ميدهم که من خام نميشوم و ضمناً به کسي هم وابسته نميشوم، چون يک جورهايي بعد از علي، در مورد همه، عيبهاشان را آنقدر پررنگ ميبينم که نميتوانم تحملشان کنم.
مشکلي که تازگي باش مواجهام، اين است که دوستهاي قابل لمس ِ من، يکجورند و بچههاي اين پشت يک جور ِ ديگر. گفتني نيست که من کدامشان را ترجيح ميدهم.
آهان. ضمناً ميما، دوستان صدايش ميکنند نيما، وگرنه توي شناسنامهاش نوشتهاند علي.
هوم. بگذار فکر کنم، چيزهاي خوبي از ديروز توي ذهنم مانده.
از در ِ نمايشگاه رفتيم تو، نرگس از راهروي سمت ِ راست رفت، من چشمهام رفت طرف راهروي چپ و يکلحظه سسي ِ زهرا را ديدم!
ايستاده بوديم مادربوردها را ببينيم، پسرهي همدانشگاهي که از بس خوشگل است، من هيچ وقت نگاهاش نميکنم که فکر کند خبري است، با کلي شرم و حيا، يک عالمه بروشور و ساک دستي و کوفت و زهرمار داد دستمان. بوس بود!
نرگس، تمام نمايشگاه را زير و رو کرد پي ِ فيبر نوري. بچههام موضوع تحقيقشان سوئيچينگ است. پاي يک غرفه –نزديک غرفهي آقاي ز. که بعد يادم باشد توضيح بدهم- ايستاده بوديم که من يکهو توي ويترين را نشاناش دادم که: بيا .. اين هم Switch، اين هم Router. داريم پاي تکنولوژي ذوق ميکنيم که يکهو يکي از مسئولهاي غرفه ميآيد: سلام بچهها .. اِ؟ استاد ک. بود!
خلاصه کلي تحويل گرفت و ما هم کلي پاچهخواري از خودمون دروکرديم (!)
اينم برداشت يه ساک کاغذي داد دستمون. من کفري شدم: بابا استاد، نميخواد، چيکار کنيم اينا رو .. !
بعد هي رفتم و آمدم که بروم يک سلامي به سسي عرض کنم و هر دفعه نشد. يک بار داشت با چند نفر حرف ميزد، يک بار نرگس دستام را کشيد که برود چيزي را ببيند، يک بار سسي رفته بود از بيرون چاي بگيرد، يک بار هم موبايل دستاش بود.
زنگ زدم به زهرا، جواب نميداد. :)
دچار يکي از اون حسهاي خيلي خوب شدم که تنها دفعهاي هم که با کسي حرف زد، با زهرا بود.
بعد ليلي و دوستش اومدن، نرگس رو –که هي غرغر ميکرد من نميام با اين پسره سلام احوالپرسي کنم- گذاشتم و رفتم يه دقيقه سلامي عرض کنم.
پسر ماهي بود. يعني من بهترين صفتي که ميتونم براش بگم، باشرافته!
کلي با شخصيت و مودب و مهربون و اينا. من پرسيدم که اون کي برميگرده تهران، و اون پرسيد که من کي ميرم تهران، و همين ديگه!
ساعت دوازده تا دو، با جکي بودم. اولين و آخرين قرار بعد از برگشتناش.
خب ديگه، اين چند وقت که برگشته، هميشه پاي تلفن کلي مهربون و پشيمون بود بابت اون حرفها. منم بهاش گفتم ميدونم اون روز به خاطر تصادفات عصباني بودي که اونجوري حرف زدي، ولي خب اين که ديگه نميخوام ببينمت ربطي به اون روز نداره. مممم بعد قرار شد براي بار آخر ببينمش و خداحافظي کنيم.
فکر کن من با کلافگي نشستهام، اونم هي داره با گوشي من ور ميره و امپيترياي روي گوشيام رو ميفرسته براي خودش .. !
رفتارش کاملاً ثابت کرد که تصميم درستي گرفتم.
الانم هيچ ِ هيچ حالم براش تنگ نشده و اصلاً هم ناراحت نيستم. همين.
ساعت دو، توي تاکسي دارم ميرم طرف خونهي بچهها که پرويز زنگ ميزنه دنبالم که بيا شرکت، اولين صورت وضعيت اين قرارداد جديده رو بايد حاضر کنيم.
تا چهار توي شرکت گيريم، فکرشو بکن جلوي پرويز و سيامک، يه بار ميما زنگ زد، يه بار زهرا، يه بار نرگس، منم با هرسهتاشون بگو بخند دارم. ممممم اميدوارم سوتياي چيزي نداده باشم! مثلاً وقتي زهرا پرسيد: پرويز چطوره؟ و پرويز درست کنارم نشسته بود، و من گفتم ميخواي از خودش بپرس، پرويز متوجه نشده باشه منظورم چيه!
صبح زهرا اساماس ميزنه: خوشتيپ برو، اونجا پر پسره!
بعد از شرکت، يه کوچولو توي خونهي بچهها توقف داريم که من تجديد آرايش کنم. حالا قيافه و اينا رو ولش کن، من ست پوشيده بودم!
آقاي ز. را يادم رفت، مهم هم نيست! هماني است که از شرکتشان، يک ميليون دادهايم کارت ساعتزني خريدهايم که توي کارخانه کسي هم ازش استفاده نميکند! چند روز پيش آمد برنامهاش را برايم توضيح بدهد. احتمالاً من را هم ديد، اما من حوصله نداشتم بروم باش سلام و عليک کنم. حالا شايد امشب برداريم برويم.
فقط خسته بودم. نهار نخورده بودم، يعني وقت نشده بود. توي تاکسي که با نرگس ميرفتيم نمايشگاه، پرسيدم: زشته ساندويچمو بخورم؟ آره زشت بود :(
بعد نرگس هم هي پاي غرفههاي مختلف پرت و پلا ميرسيد. البته خوب بود کلي اطلاعاتمون رفت بالا و منم که ماست، ولي کيفم سنگين بودم و شونهام درد گرفته بود.
تازه بايد ميرفتم اون سر ِ شهر عينکام رو هم بگيرم.
بعد آقاي پدر هي ميپرسيد تاريخ برگشتات را هم بگو، من وقت نميکردم با پرويز صحبت کنم. صبح که نيامد، ظهر هم پاک يادم رفت.
امروز ديگر حتماً بايد بهاش بگويم.
ميما امروز امتحان آز مدار منطقي دارد :)
نرگس توي خيابان ازم ميرسيد: عذاب وجدان نداري که باش حرف ميزني؟ فکر نميکني دارد کيف ميکند که خامات کرده؟
با صبر و حوصله برايش توضيح ميدهم که من خام نميشوم و ضمناً به کسي هم وابسته نميشوم، چون يک جورهايي بعد از علي، در مورد همه، عيبهاشان را آنقدر پررنگ ميبينم که نميتوانم تحملشان کنم.
مشکلي که تازگي باش مواجهام، اين است که دوستهاي قابل لمس ِ من، يکجورند و بچههاي اين پشت يک جور ِ ديگر. گفتني نيست که من کدامشان را ترجيح ميدهم.
آهان. ضمناً ميما، دوستان صدايش ميکنند نيما، وگرنه توي شناسنامهاش نوشتهاند علي.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire