samedi, décembre 10, 2005

فکر کنم ديگه خوشم نمياد برم سر کار
نمي‌دونم
گمونم واسه اينه که فکر مي‌کنم کار بي‌خوديه که بي‌کار بشينم اونجا
بعد بهانه ميارم، بلند مي‌شم ميام خونه
امروز سر ِ همين حاجي يه خورده دعوا کرد
بابک اومده دفتر و نشسته بود پاي کامپيوتر من
از صبح بيکار بودم تا ساعت دوازده و نيم
بلند شدم بيام
حاجي مي‌گه: پنجشنبه که نبودي، چهارشنبه اومدم نبودي ..
مي‌گم: پنجشنبه کار داشتم، چهارشنبه هم يازده کلاس داشتک، ده و نيم رفتم.
غرغر مي‌فرمايند، من حوصله ندارم، ميام بيرون
توي خونه کلي کار دارم، دوتا تحقيق و يه گزارش و يه پروژه
چرا بايد اونجا بيکار بشينم و نهايت ِ کارم اين باشه که جلوي اينا چاي بذارم؟
اصلا تکليف من چيه؟
من اونجا چي کاره‌ام؟
منشي، آبدارچي، مهندس، کوفت کاري ..
اه
يه دعواي حسابي به پرويز بدهکارم
مشکل اينجاست که خودم مي‌دونم چقدر بد دعوا مي‌کنم و چقدر بداخلاق مي‌شم و چقدر .. !

Aucun commentaire: