دراز کشيدهام، راضيه با موچين خم شده روي صورتم و ابروهام رو برميداره. تند تند دارم حرف ميزنم، در مورد ِ اين پسره و اين که الان به چه جور آدمي احتياج دارم که چيکار کنه.
سر ِ شب، دارم چرت ميزنم که بعد بيدار شم براي امتحان پايگاه درس بخونم. شب ِ قبلش بالاخره تا صبح اين گزارش کارورزيه رو تموم کردم. چيز خوبي از آب دراومد. رضا زنگ ميزنه، من بيدارم، ولي خوابم. با کلي قربون صدقه ميپرسه: فکراتو کردي؟ جواب ميدونم نميدونم. يه خورده پرت و پلاي ديگه هم توي خواب ميگم که معني ندارن، ميخنده: من يه وقتي زنگ بزنم که تو بيدار باشي.
بعد توي گوشم هي يه ماچ داد و دماش گرم، سوسولا دست نزنيد، النگوهاتون ميشکنه، شبا بيرون نمونين، ماماني دلش شور ميزنه، دور و برش ميپلکي .. تکرار ميشه و تکرار ميشه و لامصب يه قر ِ نصفه نيمه خشک شده تو کمرم! ديروز صبح که بعد از پنج ساعت پايگاه جويدن، زده بود به سرم و همينجوري با هدفون توي گوشم بلند شدم به رقصيدن.
سر ِ فلکهي قبل از دانشگاه، منتظرم بود. قرار بود دلايل ِ جواب منفيام رو براش رديف کنم. بعد هي ميرسيد: حالا هيچ راهي نداره؟ نميشه يه خورده .. من ديگه رسماً خندهام گرفته بود که مرتيکه انگار داره واسه خريدن جنس چونه ميزنه.
از حاجي که خداحافظي ميکنم، بهاش ميگم: حاجآقا دعا کنيد برام، امتحانم خيلي سخته. يه جور عجيبي اين بشر رو دوستاش دارم.
پرويز رو هم! مخصوصاً وقتي از کنار ِ ميزم رد ميشه و ميگه: چطوري خانم فلاني.
توي خونه، ضمن ِ غذا خوردن جريان دانيال رو واسه مامان اينا تعريف ميکنم. د.ب همينجوري که رد ميشه، يه جمله ميشنوه و ميپرسه: دختر بود يا پسر؟ ميگم پسر. ميپرسه: باهاش دوست شدي؟ بهام برميخوره، ولي جلوي مامان اينا ميزنيم به در شوخي.
نشستهايم سر جلسهي امتحان، راضيه کنار منه و دانيال رديف ِ اونوري ِ من، يه صندلي عقبتر. برميگرده به راضيه ميگه: خانم فلاني، حق ِ فاميلي رو به جا بيارين. دني از فاميلاي خيلي دور ِ راضيه ايناست که همديگه رو مثلاً نميشناسن و بار اولي بود که با هم حرف ميزدن! راضيه گفت من باز ميگيرم دستم رو، شما نگاه کنيد. بعد دني به من ميگه: خانم فلاني، شما هم درشت بنويسيد. من شاخ شدم که منو از کجا ميشناسه و گفتم باشه. بعد پرسيد: هاني برادرتونه؟ گفتم آره، از کجا ميشناسيد؟ گفت با هم تيزهوشان بوديم. سه دقيقهي بعد پرسيد: اون خواهرتون هنوز حفاريه؟ گفتم آره، شما مثل اين که خانوادگي ميشناسيد. فرمودند که تابستون ِ شش هفت سال پيش، وقتي دوتا خواهر بزرگه، طبقهي بالاي خونه کلاس کامپيوتر گذاشته بودن، ميومده خونهمون. بعد فکرشو بکن، اين بشر، دوست ِ صميمي ِ آقاي قنونپس است و الان که جفتمون ترم چهاريم، تازه اومده اينو به من ميگه. فکرشو بکن من چقدر موقعيت رو از دست دادم!!
هيلا کلي از خونوادهي باکلاس ِ دانيال حرف ميزنه. ميپرسه: حالا چه شکلي شده؟ ميگم: خيلي لاغر، خيلي دراز، قيافهي معمولي. مامان اينا دارن ميگن که: case مناسبيه. من ميزنم زير خنده: نه بابا من از روز اول از قيافهاش خوشم نمياومد، هر وقت نگاه ميکرد، رومو برميگردوندم!
اين روزنامه فروشه که ازش چيپف ميخرم (!) اون روز ميپرسه: خوبي؟! ضايع شديم رفت!
پياده از فلکههه ميرم سمت دانشگاه و حس ِ خوبي دارم که بهاش گفتم نه. بالاخره يه بار يه کاري رو به ميل خودمون انجام داديم! زنگ ميزنم به رضا: فکرامو کردهام، جوابام نهاست. ميپرسه چرا؟ ميگم تو خصوصيات خودتو گفتي، منم ديدم دوست ندارم. ميگه: اِ ..؟ اينجورياست؟ خيله خب. کار نداري؟ - نه. –خداحافظ. بعد يه جور سبکي و آرامش ِ خاص ضمن پوزخند: اين همونه که ميگفت واسه نگه داشتنات هر کاري ميکنم ... گوشي زنگ ميزنه: خيلي مهربون پرس و جو ميکنه چرا. براش توضيح ميدم. دور و برش شلوغه، ميگه شب بهات زنگ ميزنم. شب وقتي از خواب بيدارم ميکنه، کلي به اون آرامش ِ سي ثانيهاي ِ لايت غبطه ميخورم. خوابآلود سعي ميکنم براش توضيح بدم. گوشي آنتن نميده. غرغر ميکنه. قرار ميشه وقتي برگشت اهواز زنگ بزنه، مفصل حرف بزنيم. من نميدونم چه دليلي داره حتي براش دليل بيارم. خب نميخوامش. ازش خسته شدم. آرامش ميخوام آقا، آرامش. يعني راستش اينه که ديگه نميخوام ببينمش حتي.
خونهي بچهها، يه کتاب بود از اين فالگيرياي مسخره. قبل از قرار با نيما، باز ميکنم، به دوتا نيت: اول اين که به پيشنهاد نيما چي جواب بدم، دوم اين که آقاي قنونپس به من فکر ميکنه يا نه. اولي در مياد: به چيزي بين او و آرزويتان پيشنهاد دهيد. با بچهها ميزنيم زير خنده و حساب و کتاب ميکنيم که بين ِ قنونپس و نيما، کيه که من برم بهاش پيشنهاد بدم. و در جواب دومي جواب مياد که: نه او و نه هيچ کس ديگر.
بعد از امتحان، ايستادهايم در ِ امور مالي و حرف ميزنيم. يهو اين پسره –نيما- با دوستاش مياد تو. من پشتم رو ميکنم بهاش و به ليلي ميگم چي پوشيده که ببيندش. ليلي نگاه ميکنه، ميزنه زير خنده: فکر کنم اون هم داشت تو رو به دوستهاش نشون ميداد.
آخ ساعت شد پنج و نيم. برم دفترچهام رو پر کنم!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire