vendredi, décembre 09, 2005

يه چيزي که بيش‌تر از همه آتيش به دلم زد
اون کوچولوي دو ساله بود
که مي‌گن وقتي شب همکاراي باباش براي تسليت رفتن خونه‌شون
پرسيد چرا دوستاي بابا ميان ولي خودش نه؟

Aucun commentaire: