samedi, décembre 31, 2005

آقاي نون، ضمن لاس زدن ِ تلفني در غياب پرويز و سيامک، دعوت‌ام مي‌کند وقتي رفتم تهران، شامي يا نهاري با هم باشيم. شماره‌ام را به‌اش مي‌دهم، مي‌گويم سه‌شنبه يا چهارشنبه، هر وقت بيکار بود، تماس بگيرد تا قراري بگذاريم.
مي‌پرسد: فرق نمي‌کنه صبح، ظهر، شب؟
جواب مي‌دهم: خب فقط ديروقت ِ شب نباشد.
توضيح مي‌دهد: نه خب ديگر به دوي شب نمي‌کشد.
توي دلم مي‌گويم: مردک، منظورم نه و ده بود.

آقاي نون سي ساله است و خيال مي‌کرد من بيست و چهار-پنج ساله باشم. من تصميم گرفته‌ام با آقاي نون ازدواج کنم، مهم نيست که اسمش عباس باشد و شکم‌اش گنده –که نمي‌دانم هست يا نه- آقاي نون دقيقاً آن تيپ مردي است که من مي‌توانم دوست‌اش داشته باشم، خوش‌برخورد و خوش‌صحبت است، جوري که من ِ افسرده را آنقدر به حرف مي‌کشد که خيال‌اش آمده از آن دخترهاي پاچه دريده‌ام. واجب ِ کفايي شده است بروم کز کنم گوشه‌ي ماشين‌اش که –عينهو مجتبي- بپرسد: شما هميشه اين‌قدر کم حرفيد؟
اما آقاي نون به من «تو» مي‌گويد و امروز ياد گرفت به اسم کوچک صدايم بزند.

تنها عيب‌اش اين است که –احتمالاً- ازدواج کرده، که آن هم مسئله‌ي مهمي نيست، اين روزها صيغه و همسر دوم بودن، به نوعي مد شده است.

من از آقاي نون خوش‌ام مي‌آيد. شبيه آن آدم‌هايي است که بلدند خوب قهوه درست کنند و من عاشق عطر قهوه‌ام.

خب، پنجاه درصد ماجرا حل شد. فردا ازش مي‌پرسم چه وقت مي‌آيد خانه‌مان خواستگاري.

...

شير مامان تا شيش ماه، دي‌دي‌دي‌دين، تنها غذاي منه، تا من بشم دو ساله، همراه هر غذايي، شيرم ادامه داره.
نه شير خشک نه شيشه، شير مامان هميشه.

...

يه سناريوي تکراري با Tagline ِ يعني خوشش مياد؟
گمانم واجب شده بردارم ژاکت سفيدم را از ته ِ کمد پيدا کنم با خودم ببرم تهران!

Aucun commentaire: