vendredi, décembre 23, 2005

شب ِ يلدا، دو سه ساعتي توي دانشگاه بوديم. قبل از کلاس پايگاه، در کمال روداري، بعد از سه بار جواب منفي ِ قاطعانه، زنگ مي‌زنم به‌اش و انگار نه انگار که تا حالا به‌اش مي‌گفتم شما و شناسه‌ي جمع به کار مي‌بردم، خيلي دلبر مي‌پرسم: شب مياي؟ مي‌گه بچه‌ها برام بليط گرفته‌ان، اما کلاس دارم، فکر نمي‌کنم بيام. چطور؟ مي‌گم: اگه مي‌اومدي خوب بود...همين بچه‌ي مردم رو کشوند دانشگاه!

با راضيه و ليلي، به سفارش ِ Showman ِ برنامه، ايستاده‌ايم دم ِ در که بليط‌ها رو ببينيم. با دوست‌هاش سر مي‌رسه. بليطش رو نشون مي‌ده، مي‌ره آخر سالن، روبه‌روي من مي‌شينه، زنگ مي‌زنه به‌ام: چرا سر ِ بليط به من گير دادي؟!
مي‌خندم.

آقاي نازنيني –که صد بار به بچه‌ها گفتم نامزد من بايد اين شکلي باشد- مي‌آيد برايمان فال حافظ مي‌گيرد:
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور ِ شاه شجاع ايت، مي دلير بنوش
شد آنکه اهل نظر بر کناره مي‌رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به بانگ چنگ بگوييم آن حکايت‌ها
که از نهفتن آن ديگ سينه مي‌زد جوش
شراب خانگي ترس محتسب خورده
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
...

بعدش، توي جمع حس غريبگي مي‌کردم ..

به‌اش گفتم: شب قبل از اين که بخوابي، زنگ بزن برات فال حافظ بگيرم.

درمياد:
چو برشکست صبا زلف عنبر افشانش
به هر شکسته که پيوست، تازه شد جانش
کجاست همنفسي که به شرح عرضه دهم
که دل چه مي‌کشد از روزگار هجرانش
..

مي‌دوني چيه؟ نه براي تو نيت کردم، نه براي تو لاي کتاب رو باز کرده‌ام.
تموم شدي.

من هم بين ِ آدما، دنبال کسي مي‌گردم که
که
که
نمي‌دونم که چي

Aucun commentaire: