mardi, décembre 20, 2005

دارم از خستگي مي‌ميرم. دو شبه نخوابيدم و امروز هم همه‌اش مي‌دويدم دنبال کارام. از شرکت به دانشگاه و شرکت و خونه‌ي بچه‌ها و دانشگاه و ...
با کلي کانتکتايي مسخره با يه عالمه آدم و چهارتايي عقب پرايد شوهر مريم و نيما و دانيال و مهدي و فال و پيامدهاي تعريف کردن از پسر توي خونه و د.ب که از زن‌اش پرسيد: بچه‌ام چطوره؟
واي اين روزها يک عالمه شلوغه فقط کاش خسته نبودم بنويسم.

Aucun commentaire: