تنهايي توي شرکت. روزي چندبار اين رو به خودم ميگم؟ سمتهام مرتب در حال افزايشه. اين يکي نگهبان.
صبح کلي هوا خوبه. ميرم واسه شرکت خرما و روزنامه ميگيرم، قدم ميزنم. حالم خوب ميشه.
در راستاي رنگهاي جيغ، يه لباس گرم پوشيدم، راهراه سفيد و قرمز. فقط منتظرم حاجي بياد عکسالعملش رو ببينم!
جريان ست خريدن، اصولاً از اونجا شروع شد که ما ضمن ولگردي تو بازارهاي ديلم و گناوه، چهارنفري به فکر خريد لباس زير افتاديم. بعد يهو انگار که قحطي افتاده باشه بين ملت! ما مونده بوديم اين مردم از کجا تامين ميشن! تنها منابع تامين، آقايون ِ دستفروش ِ گناوه بودن که اصل جنس رو پهن کرده بودن روي زمين و حتي من (!) با همهي رودارياي که در اين مواقع به خرج ميدم، نتونستم برم جلو. فقط يه جا وسوسه شدم که برم از فروشندههه که پسر جوون و خوشگل و قندي بود، پرسوجو کنم و احياناً بگم به تنم امتحان کنه –بلکه از نماهاي مربوطه خوشش اومد و پسنديد و پيشنهادي چيزي داد!- منتها اين بچههاي ما نذاشتن و لگد ِ محکمي به بخت ما زدن.
ساعت شد ده و نيم شب و ما توي اتوبوس داشتيم مياومديم سمت اهواز و ديگه ديدني بوديم. چهارتامون عزا گرفته بوديم که حالا شوهره ما رو راه نميده خونه، ميگه اين همه رفتي خريد و کلي آت و آشغال گرفتي، يه ست نخريدي که من هم استفاده ببرم؟ و احياناً همون ساعت دوازده شب ما رو از خونه مياندازه بيرون و باقي مسائل!
اما ديشب موقع برگشتن به خونه، راضيه يهو گفت: راستي مريم اينا رفتن ست خريدن ها! و ما به اين نتيجه رسيديم که ديگه نميشه اين مسئله رو عقب انداخت، چون -همونطوري که براي راضيه توضيح دادم- اين مسئله ممکنه يهويي پيش بياد و خيلي بهتره که در مواقع اضطراري آدم از قبل تا حد ممکن آمادگياش رو داشته باشه.
فردا شب قراره ما بريم يه رنگي پيدا کنيم که باعث بشه پوست بلوريمون توي تاريکي جلوه داشته باشه.
الهام ِ ماه ِ نازنين زنگ زد بهام. کلي خوشحال شدم. صداش شاد ِ شاد ِ شاد بود، پر از انرژي. گوشهي ميدونه ايستاده بودم باهاش ميگفتم و ميخنديدن، دوتا آقاي محترم رد شدن فرمودن: سلام برسون بهاش. بعد خنگا ميذارن ميرن، نميايستن من بهشون بگم که الهام گفته سلامت باشين :))
صبح کلي هوا خوبه. ميرم واسه شرکت خرما و روزنامه ميگيرم، قدم ميزنم. حالم خوب ميشه.
در راستاي رنگهاي جيغ، يه لباس گرم پوشيدم، راهراه سفيد و قرمز. فقط منتظرم حاجي بياد عکسالعملش رو ببينم!
جريان ست خريدن، اصولاً از اونجا شروع شد که ما ضمن ولگردي تو بازارهاي ديلم و گناوه، چهارنفري به فکر خريد لباس زير افتاديم. بعد يهو انگار که قحطي افتاده باشه بين ملت! ما مونده بوديم اين مردم از کجا تامين ميشن! تنها منابع تامين، آقايون ِ دستفروش ِ گناوه بودن که اصل جنس رو پهن کرده بودن روي زمين و حتي من (!) با همهي رودارياي که در اين مواقع به خرج ميدم، نتونستم برم جلو. فقط يه جا وسوسه شدم که برم از فروشندههه که پسر جوون و خوشگل و قندي بود، پرسوجو کنم و احياناً بگم به تنم امتحان کنه –بلکه از نماهاي مربوطه خوشش اومد و پسنديد و پيشنهادي چيزي داد!- منتها اين بچههاي ما نذاشتن و لگد ِ محکمي به بخت ما زدن.
ساعت شد ده و نيم شب و ما توي اتوبوس داشتيم مياومديم سمت اهواز و ديگه ديدني بوديم. چهارتامون عزا گرفته بوديم که حالا شوهره ما رو راه نميده خونه، ميگه اين همه رفتي خريد و کلي آت و آشغال گرفتي، يه ست نخريدي که من هم استفاده ببرم؟ و احياناً همون ساعت دوازده شب ما رو از خونه مياندازه بيرون و باقي مسائل!
اما ديشب موقع برگشتن به خونه، راضيه يهو گفت: راستي مريم اينا رفتن ست خريدن ها! و ما به اين نتيجه رسيديم که ديگه نميشه اين مسئله رو عقب انداخت، چون -همونطوري که براي راضيه توضيح دادم- اين مسئله ممکنه يهويي پيش بياد و خيلي بهتره که در مواقع اضطراري آدم از قبل تا حد ممکن آمادگياش رو داشته باشه.
فردا شب قراره ما بريم يه رنگي پيدا کنيم که باعث بشه پوست بلوريمون توي تاريکي جلوه داشته باشه.
الهام ِ ماه ِ نازنين زنگ زد بهام. کلي خوشحال شدم. صداش شاد ِ شاد ِ شاد بود، پر از انرژي. گوشهي ميدونه ايستاده بودم باهاش ميگفتم و ميخنديدن، دوتا آقاي محترم رد شدن فرمودن: سلام برسون بهاش. بعد خنگا ميذارن ميرن، نميايستن من بهشون بگم که الهام گفته سلامت باشين :))
بعد من ِ آيکيو صبح مقالههاي نصفهام رو زدهام روي حافظهي گوشي که اينجا روشون کار کنم، يادم رفته کابلشو بيارم که وصلش کنم به کامپيوتر.
ديگه .. همين ديگه. دلم خواست چرت و پرت ِ شاد بنويسم. شايد نيم ساعت ديگه يه خورده از مشکلاتم با جکي –موجودي با سِمَتِ دوستپسر- رو بنويسم بلکه بفهمم چيکارش بايد بکنم.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire