الان ده و نيمه. تا ساعت دو وقت دارم يه کاري کنم که به محض ِ دهن باز کردن، گريهام نگيره، اين اشکا تموم بشه، بتونم بخندم و حرف بزنم.
اسمش توي ليست اونايي که قراره بکشم، به شدت ارتقا پيدا ميکنه.
گفتم: مامان مگه مردم مسخرهي منن؟
چقدر آدم از صداي گريهي خودش ترس برش ميداره
توي تاکسي همينجوري بيصدا اشکام سرازير شدن.
ربطي به اين کار نداره، من استقلالمو ميخوام.
وقتي همه يه جوري نگات ميکنن.
اينقدر بلند بلند گريه ميکردم که مامان بلند شد اومد دلداري بده. کاري هم که از دستش برنمياد.
دلداري دادنش اين مدليه: مامان اون موقع بايد فلان کار رو ميکردي، فلان حرف رو ميزدي، يه جوري که آدم حس ِ بيپناهياش تشديد ميشه
داشتم وسايلمو جمع ميکردم. هي ميگفتم: چيزي جا نذاري؟
بعد پرويز و حاجي اومدن.
سرمو انداختم پايين. صدام از بغض ميلرزيد. زور زدم يه چيزي پيدا کنم جواب پرويز رو بدم که ميپرسيد: مشکلتون چيه؟
گفتم مشکل خانوادگي.
سيامک گفت: ميخواي برسونمت؟ گفتم نه. گفت تعارف نکني ها. سرمو بردم بالا که يعني نه. نميتونستم حرف بزنم.
يه گلوله، دو گلوله .. همينجوري ميريخت پايين، مردم هم با تعجب نگاه ميکردن.
تاکسي، خيابون .. چجوري بود که اومدم خونه؟
رغبت نميکردم جواب تلفنشو بدم حتي
چرا بند نمياد گريههه؟
ميدوني الان اگه با کسي حرف نزنم ديوونه ميشم. يه کسي نه اونقدر غريبه که هيچي ندونه، و نه اونقدر آشنا که از اين هقهق لعنتي تعجب کنه
حالم خوش نيست اصلا
هي رقصيدم، هي رقصيدم، به هر ساز.
خستهام کردي لعنتي
چقدر آدم کوچيک بشه و به روي خودش هم نياره؟
يعني راستشو بخواي دارم فکر ميکنم رگمو بزنم تميزتره يا خودمو بندازم توي کارون
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire