samedi, décembre 17, 2005

آهاي خبر نداري، دلم داره مي‌ميره
همدم بي‌کسي‌ها، تو بي‌کسي اسيره
به‌اش بگين هنوزم، جاش خاليه تو خونه‌ام
بگين هنوز داد مي‌زنم: برگرد دردت به جونم
بيا بلات به جونم ..

بعله. معنايي بس عميق و عرفاني و کنايه‌اي شگفت در آن نهفته است.

هر کي منو مي‌بينه، فکر مي‌کنه ديوونه‌ام
ديوونه‌ي تو هستم، درد و بلات به جونم

خيلي از صفات اين پسره رو مي‌شه دقيقاً با واژه‌ي بند تنبوني توصيف کرد.
و واقعاً سوال خوبيه، به قول اساتيد محترم، جاي بحث داره، که من، با اين همه ادعا و اين همه معيارهاي لطيف، اين پسر رو از کجا پيدا کردم و چرا به طرز بامزه‌اي خوشم مياد وقتم رو باهاش سپري کنم.
ديشب آقاي محترم بيان مي‌فرمايند که تصادف کردن و مراجعتشون حدود يک هفته عقب افتاده. همين. خبر رو مي‌دن و مي‌پرسن: کاري نداري؟
مي‌گم چرا. و شروع مي‌کنم براش تعريف کردن که ديشب ح. زنگ زده و گفته ..
جمله‌ام تموم نشده هنوز که دادش هوا مي‌ره و خيلي مودبانه شروع مي‌کنه به من توهين کردن که تو بايد همون ديشب به من خبر مي‌دادي و من ديگه به‌ات اطمينان نمي‌کنم و ..
من نه به‌اش يادآوري مي‌کنم از وقتي رفته سفر، هر وقت تماس مي‌گيرم باهاش، يا مي‌گه کار دارم بعداً تماس مي‌گيرم، و بعداً هم تماس نمي‌گيره، يا خيلي سريع سر و ته ِ حرف‌ها رو هم مياره، و نه اضافه مي‌کنم که اصولاً تو در چنين مواردي حتي اگه همون لحظه هم خبردار بشي، باز هم هيچ غلطي نمي‌کني.
يه چيزايي هستن که خيلي خوبه آدم خودش چشم داشته باشه ببينه.
هيچي خلاصه بعد از کلي دري وري گفتن-که من با اين همه بي‌ادبي ِ ذاتي، چندشم مي‌شه به حرف‌هاش فکر کنم حتي-، به من مي‌گه من همينجوري‌ام، اهل ناز کشيدن نيستم، بداخلاقم، عمراً به‌ات اطمينان نمي‌کنم، و يک عالمه صفت ِ دوست داشتني ديگه هم رديف مي‌کنه و ته‌اش مي‌گه انتخاب با خودته. فکرهات رو بکن، بعد اگه من رو خواستي، زنگ بزن بهم بگو.
و من از ديشب تا حالا يک‌بند دارم فکر مي‌کنم که طبق معمول خفه‌خون بگيرم و حرف‌هام رو به مخاطبشون نگم، يا زنگ بزنم همه‌ي حرف‌هاي نگفته رو –که زياد هم مودبانه نيستن- بيان کنم.
البته طبق يکي از اون حس‌هاي مازوخيستي ِ احمقانه‌ي وجودم، به شدت روي مود ِ اين هستم که زنگ بزنم بگم: عزيزم من خيلي خاطرت رو مي‌خوام، تويي تنها راه چاره!

من واقعاً خودم موندم يه آدمايي مثه بنيامين و رضا از کجا توي زندگي من پيداشون شد. يعني با کدوم هدف –جز گند زدن ِ مطلق به همه‌چي- من با اين آدما هم‌کلام مي‌شم.
يه چيزي تو مايه‌هاي «مرد ِ صد سال پيش».
يعني انگار يه نمونه‌ي متحجر رو توي يخ فريز کرده باشن که يک‌هو بفرستن وسط.
چون مي‌دوني که تيپ آدمي که من مي‌پسندم چجوريه؛ زيبايي ِ ملايم، کاملاً انديشمند، رمانتيک، لارج، آروم. منتها نمي‌دونم اين دوستاني که دوره‌ي وجودشون به زحمت از يک ماه تجاوز مي‌کنه و کوچک‌ترين شباهتي به شاهزاده‌ي الاغ‌سوار ِ من ندارن، چطور وارد گود مي‌شن.

حسن ختام هم اينه که من الان دارم کاملاً خالصانه دعا مي‌کنم که: اي خداي مهربان، لطفاً قبل از اين که من با يه آدم ِ اينجوري ِ ديگه آشنا بشم، يه مرد ِ باشرافت رو سراغم بفرست، رمانتيک بودنش پيش‌کش!

1 commentaire:

Anonyme a dit…

خوب چرا خودت پیدا نمی‌کنی؟