lundi, décembre 19, 2005

دو سه روز است همه‌اش دارم به اين فکر مي‌کنم که واقعاً خوب است درس‌ام که تمام شد، جمع کنم بروم تهران يا نه. خب آن‌جا قرار است بروم توي شرکت د.ب کار کنم و زندگي‌ام مي‌شود با هاني و چند نفري که اين پشت مي‌شناسم. خب؟ اما دارم فکر مي‌کنم اين‌ها براي آدم زندگي مي‌شوند يا نه. هيچ که نباشد، من الان امنيت شغلي دارم و –من باور نمي‌کردم اما انگار واقعاً آن‌طور که استاد ِ کارآفريني مي‌گفت، اين امنيت شغلي واقعاً آدم را آرام مي‌کند و من تا همين دو سه روز پيش نمي‌دانستم که واقعاً از کار کردن و از امتيازاتي که آن‌جا دارم، لذت مي‌برم. هي داشتم به خودم مي‌گفتم، مهم که د.ب برادرم است و مي‌خواهم بروم براي او کار ‌کنم، اما ته ِ دلم مي‌دانستم مهم است. نمي‌گويم اين‌جا خيلي توي محيط کار راحتم يا اصلاً حرص نمي‌خورم، يا هر حرفي که دلم بخواهد مي‌زنم. اما آن‌جا ديگر بايد زبان به کام بگيرم، هر کاري که پيش مي‌آيد انجام بدهم، و اگر يک وقتي يادش رفت حقوق ِ من را بدهد –که حتماً از اين‌جا کم‌تر است- من خوب نيست حرفي بزنم، چون طرف ِ حساب، برادرم است.
آره، توي ذهنم دودوتا چهارتا مي‌کردم و حتي امروز توي شرکت زمزمه‌هايي مي‌کردم که تا دو ماه ديگر بيش‌تر آن‌جا نمي‌مانم، که ظهر توي دانشگاه، بچه‌ها گفتند علمي-کاربردي ِ اهواز، کارداني به کارشناسي هم آورده و امتحانش که سي ِ دي باشد، کلاس‌هاش از آخرهاي بهمن شروع مي‌شود.
من ديگر کم آورده‌ام و هي دارم فکر مي‌کنم بمانم همين‌جا ليسانسم را بگيرم، يا بروم يک ترم بمانم تهران و عقب بيافتم و بعدش اگر بتوانم قبول بشوم باز هم به اندازه‌ي يک ترم عقب مي‌افتم و تازه آن‌جا آخر ِ همان حسي است که به‌اش مي‌گويند تنهايي و بدجوري هم تنهايي، چون که مي‌داني، تنهايي ِ من وقتي شديدتر مي‌شود که بين آدم‌ها باشم. اما اين‌جا، هم کارم را دارم، هم مدرکم را مي‌گيرم، هم يک کمي راحت‌تر مي‌توانم بروم دنبال فعاليت‌هايي که دوست دارم.
فکرش را بکن، همين که دانشگاه ما ليسانس آورده، همه‌ي برنامه‌هاي زندگي من را به هم ريخته است. پاک مانده‌ام چه کار کنم و کجا بروم، که راستش را بخواهي اين نيست که دو ماوا داشته باشم، که سال‌هاست مرا خانه‌اي نمانده.

Aucun commentaire: