اين دختره رفته کيش. اين يکي هم رفته شمال. از دست اينا هم خيلي کفريام. بعد اين يکي رو ميخوام هي ببينم و هي جور نميشه. ت ن ه ا م
کلي غرغر کردن با ليلي چسبيد.
من ميگفتم که: نرگس آن شب آمد نمايشگاه، بعد من که ميخواستم برگردم، گفت نه، من ميمانم، که من اگر بودم باهاش برميگشتم و تنها ولش نميکردم به اما خدا.
ليلي ميگفت: زهرا از اين طرف دست ِ من را ميکشيد که برويم پرينترها را ببينيم، نرگس از آنور ميگفت چه کار به زهرا داري با پرينترهايش؟ بيا برويم مادربوردها را برايت توضيح بدهم.
من ميگفتم: از آن طرف کلي التماس نرگس کردم که جاي ظهر، عصر برود دزفول، از اين طرف وقتي ژاکت و جزوهي تو گم شد، التماس ِ راضيه و نازنين و زهرا کردم که بروند خانه پيش نرگس که حوصلهاش سر نرود، تا ما هم برويم. راضيه ميگويد باشد، بعد همانطور اسلوموشن توي حياط دانشگاه قدم ميزند و هر دقيقه با يک نفر بگو بخند ميکند، نازنين هم بدتر. زهرا هم که اصلاً محل سگ به حرف ِ آدم نميگذارد. خوب است خودشان پيشنهاد کردند نهار برويم بيرون.
ليلي ميگفت: فايده ندارد. آن روز هي گفتم با ژيلا دعوا کنم که چرا توي ظرفشويي آشغال ريخته، ديدم فايده ندارد، خودم رفتم تميز کردم.
من يادم افتاد به آن روز که توي خانهشان، ليلا دا شت جارو ميکرد، و دلم براي خودمان سوخت.
بعد يادم افتاد به اين که وقتي بعد از کلي سگدو زدن توي طبقههاي دانشگاه، فاتحانه با ژاکت و جزوهي ليلا برگشتم، راضيه بي هيچ حرفي از دستم گرفتشان، طرف طرف نازنين: آخي .. نازي .. گفتي به دلم افتاده که الان پيدا ميشوند .. و کلي همه شروع کردند قربان صدقهي نازنين رفتن که بچه علم غيب دارد، انگار که وسايل ليلا از آسمان افتاده باشد پايين. يادم افتاد که کيفم را برداشتم، گفتم: من ميروم کتابخانه که گمانم کسي نشنيد، و رفتم. ده دقيقه بعد، راضيه زنگ زد بهام: ميخواهيم برويم نهار بخوريم. گفتم من نميآيم. گفت خب نيا؛ جفتمان قطع کرديم. من نشستم توي کتابخانه، يک کاغذ را کلي خطخطي کردم، بعد از دانشگاه زدم بيرون ..
بعد گفتم: من که تنهايي رفتم ساندويچي ِ سر پرديس، چيزبرگر خودم با کوکاکولا، چيز نوشتم، توي سرما لرزيدم و خيلي هم بهام خوش گذشت و تازه خوشحال شدم که علي آمد دنبالم بپرسد چرا ناراحتم، انگار که برايش مهم باشد. ليلا هم که داشت ميرفت خانهشان براي عقد خواهرش. گفت: لجبازي نکن، روزهاي آخر است، بيا با هم با اتوبوس برويم خانه، دور هم باشيم. من برايم مهم نبود که روز آخر است و دلم نميخواست راضيه را ببينم و حوصلهي پرحرفيهاي زهرا را هم نداشتم. رفتم پيش استاد نون برگهي ميانترم پايگاهم را ببينم که بهام داده بود 17، خودم را معطل کردم، بعد با تاکسي رفتم خانه و .. آهان. اينجاش را فقط يک جمله عرض کنم که: تحريکشدن با لمس ِ دستها. که چه خوب کاري ميکردي دستهاي من را نميگرفتي! حالا مقصود از تحريک شدن چيست و فاعل و مفعول جمله، چه کسانياند، بماند .. !
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire