دیروز هر چی حساب کردم، نتیجه نگرفتم که فرشته بودناش بهتر بود، یا نبودناش.
ششم، روز اولی بود که بعد از تعطیلات رفتم سر کار. لیلا بود و با هم کارها را ردیف کردیم. (آنجا یککمی گندهتر از جاهایی است که قبلاً درشان کار کردهام و هنوز خوب ِ خوب به همهچیز وارد نیستم که بتوانم آنطور که آقای لام انتظار دارد، وقتی لیلا رفت مرخصی زایمان، بتوانم جایش را بگیرم و لیدر همکارهای خودمان بشوم. اما -تعریف از خود نباشد!- تا همینجاش هم خوب آمدهایم و آقای لامی که روز مصاحبه به من گفته بود «دیگر همهی خبرها را میبری اهواز»، خودش هر دفعه که میرود، کلی از من پیش علی و هدا تعریف میکند.) آن روز، یک و نیم کار را ول کردیم رفتیم ختم یکی از بستگان شاپور که جوان ِ بیست و چندسالهای بود که توی تعطبلات ماشین بهاش زده بود. -هنوز کشف نکردهایم چهطور و لیلا جان خیلی به این مسئله مشکوک است و خیال دارد تهوتوش را در بیاورد!- من از پنج شش سالگی ختم نرفتهام و اصلاً تا حالا از این ختم سوسولیها ندیده بودم و کلی همهچیز برایم فان بود.دو و نیم-سه هم بلند شدیم رفتیم. روز دوم، گمانم قرار بود فرشته بیاید، اما نیامد*. دستتنها بودم و یککمی بهم سخت گذشت، اما راستش بهاره و فرشته جفتشان پرحرفاند و اگر بودند نمیگذاشتند به کارهام برسم. مدل پرحرفیشان هم فرق میکند. بهاره اهل آه و ناله است و فرشته، از خود تعریف کردن. گمانم خیالاش آمده خیلی برای من مهم است که توی تعطیلات چه ورزشی میکرده و چی میپوشیده و چقدر به حمام رفتن علاقه دارد. پرت افتادم. روز دوم کلی کار داشتم و ناهار هم نخوردم. راستش لیدر یک میز شاپور بود و لیدر میز دیگر، آقای لام. من با جفتشان رودربایستی دارم، کار را بهانه کردم نرفتم ناهار و بعد برای خودم ته ِ یک پاکت شیر را درآوردم. یکربطهایی هم داشت به این که مامان توی تعطیلات خودش را کشت بسکه توی سر ِ مال (!) زد و هی چپ رفت، راست رفت، گفت خیلی چاقی!امروز فرشته آمده بود. از هفت ساعت و نیمی که توی شرکت بود، لااقل پنج ساعت با تلفن حرف زد و دو ساعت هم شاپور فرستادش جایی پی ِ کاری. سر ناهار هم تلفن را ول نکرد و تازه بعد از ناهار بود که نشست برای من و نگین به تعریف کردن که چی شده و چهطور بوده. من دیرتر از جفتشان رفتم و زودتر پا شدم. وقتی آمدم که بروم، فرشته گفت: زود نرو، ما هم مجبور میشویم بلند شویم برویم پشت میزمان کار کنیم. مامان یک عبارت عربی انداخته روی زبانمان که املایش را نمیدانم، اما معناش باد ِ صداداری است که از معده خارج میشود و من تا مدتها خیال میکردم «ارواح عمهات» معنی میدهد. این عبارت را ته ِ دلام حوالهاش دادم و با لبخند شیرینی بهاش گفتم که خیلی کار دارم و باید بهشان برسم.
حالا باز سر ِ صبح شده و این دفعه ظهر میرویم همدان و باز یک عالمه عیدی ِ کادو نشده روی دستم مانده، به علاوهی یک وقت آرایشگاه و سه چهار قلم خرید. بدوم بهشان برسم. از این دویدنها، خوب حس ِ زندگی بهام دست میدهد.
نیامدن فرشتهجان دلیل سادهای داشت که خودم کشف کردم. پنجشنبهها، کار تا دوازده و نیم است و فرشتهجان ترجیح دادند عوض ِ سهشنبه و چهارشنبه، چهارشنبه و پنجشنبه بیایند. الله اعلم!
ششم، روز اولی بود که بعد از تعطیلات رفتم سر کار. لیلا بود و با هم کارها را ردیف کردیم. (آنجا یککمی گندهتر از جاهایی است که قبلاً درشان کار کردهام و هنوز خوب ِ خوب به همهچیز وارد نیستم که بتوانم آنطور که آقای لام انتظار دارد، وقتی لیلا رفت مرخصی زایمان، بتوانم جایش را بگیرم و لیدر همکارهای خودمان بشوم. اما -تعریف از خود نباشد!- تا همینجاش هم خوب آمدهایم و آقای لامی که روز مصاحبه به من گفته بود «دیگر همهی خبرها را میبری اهواز»، خودش هر دفعه که میرود، کلی از من پیش علی و هدا تعریف میکند.) آن روز، یک و نیم کار را ول کردیم رفتیم ختم یکی از بستگان شاپور که جوان ِ بیست و چندسالهای بود که توی تعطبلات ماشین بهاش زده بود. -هنوز کشف نکردهایم چهطور و لیلا جان خیلی به این مسئله مشکوک است و خیال دارد تهوتوش را در بیاورد!- من از پنج شش سالگی ختم نرفتهام و اصلاً تا حالا از این ختم سوسولیها ندیده بودم و کلی همهچیز برایم فان بود.دو و نیم-سه هم بلند شدیم رفتیم. روز دوم، گمانم قرار بود فرشته بیاید، اما نیامد*. دستتنها بودم و یککمی بهم سخت گذشت، اما راستش بهاره و فرشته جفتشان پرحرفاند و اگر بودند نمیگذاشتند به کارهام برسم. مدل پرحرفیشان هم فرق میکند. بهاره اهل آه و ناله است و فرشته، از خود تعریف کردن. گمانم خیالاش آمده خیلی برای من مهم است که توی تعطیلات چه ورزشی میکرده و چی میپوشیده و چقدر به حمام رفتن علاقه دارد. پرت افتادم. روز دوم کلی کار داشتم و ناهار هم نخوردم. راستش لیدر یک میز شاپور بود و لیدر میز دیگر، آقای لام. من با جفتشان رودربایستی دارم، کار را بهانه کردم نرفتم ناهار و بعد برای خودم ته ِ یک پاکت شیر را درآوردم. یکربطهایی هم داشت به این که مامان توی تعطیلات خودش را کشت بسکه توی سر ِ مال (!) زد و هی چپ رفت، راست رفت، گفت خیلی چاقی!امروز فرشته آمده بود. از هفت ساعت و نیمی که توی شرکت بود، لااقل پنج ساعت با تلفن حرف زد و دو ساعت هم شاپور فرستادش جایی پی ِ کاری. سر ناهار هم تلفن را ول نکرد و تازه بعد از ناهار بود که نشست برای من و نگین به تعریف کردن که چی شده و چهطور بوده. من دیرتر از جفتشان رفتم و زودتر پا شدم. وقتی آمدم که بروم، فرشته گفت: زود نرو، ما هم مجبور میشویم بلند شویم برویم پشت میزمان کار کنیم. مامان یک عبارت عربی انداخته روی زبانمان که املایش را نمیدانم، اما معناش باد ِ صداداری است که از معده خارج میشود و من تا مدتها خیال میکردم «ارواح عمهات» معنی میدهد. این عبارت را ته ِ دلام حوالهاش دادم و با لبخند شیرینی بهاش گفتم که خیلی کار دارم و باید بهشان برسم.
حالا باز سر ِ صبح شده و این دفعه ظهر میرویم همدان و باز یک عالمه عیدی ِ کادو نشده روی دستم مانده، به علاوهی یک وقت آرایشگاه و سه چهار قلم خرید. بدوم بهشان برسم. از این دویدنها، خوب حس ِ زندگی بهام دست میدهد.
نیامدن فرشتهجان دلیل سادهای داشت که خودم کشف کردم. پنجشنبهها، کار تا دوازده و نیم است و فرشتهجان ترجیح دادند عوض ِ سهشنبه و چهارشنبه، چهارشنبه و پنجشنبه بیایند. الله اعلم!