mardi, avril 03, 2007
الف.
قبل از رفتن، توی تمام کابینتها گشتم و کارد میوهخوری ِ دستهسفیدی رو که دفعهی پیش مامان علیرضا برامون گذاشته بود، پیدا نکردم. سوار ماشبن که شدیم، مثه دفعهی قبل ناهار ِ دیروقت رو خوردیم و چرت زدیم. وقتی رسیدیم، میگفتن برف میاومده. باورم نمیشد من. یکی دو ساعت بعد، دوباره شروع شد: شدید و یک دست و سفید. انگار یک کسی بالش پر بتکاند. دیفالت ِ ذهنی ِ من به هم ریخت که سیزده نرسیده، باید کولرها رو روشن کرد. از کنار هم خبری نبود ضمناً. آب و هوا بدطور عوض شده.
ب.
خدایی اگه احمدینژاد نبود و جنگی اتفاق نمیافتاد، توی عید دیدنیها چی میگفتن؟ من خیلی زور زدم تا با مهین ِ هفدهساله موضوعی پیدا کنم که به سن و سال و علایق خودمون بیاد. شد درس و کنکور. مملکتی داریم.
پ.
من همینجا اعلام مینمایم که این آرایشگاهه به دلم نیست، از مدل تاج خوشام نیومد و چشمام آب نمیخوره دستهگلی که انتخاب کردهام، مثه مدل ژورنالش دربیاد. دردسر تالار هم که حدیث ِ مفصلی بود که من هنوز سرش حرص میخورم. عکاسی ِ مونولوگگیر هم که پیدا نکردیم تو مملکت همدان. خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه. فعلاً بشینم پارچههامو زیر و رو کنم چند دست لباس بدم بدوزن که این حنابندونه قطعی شد و یه بوهایی هم از پاتختی و این مسخرهبازیها میاد. بابای علیرضا که رسماً ابراز علاقه کرد که مراسم تو مایههای هفتشبانهروز بزن و بکوب باشه. من شخصاً عاشق عروسیهایی هستم که دخلی به خود آدم نداشته باشند. با اون دردسری که سر ِ بله گفتن ِ من –در همان مرتبهی اول- به پا شد، لال بشم اگه پا شم برقصم. چه معنی داره عروس ِ پاچه دریده؟ باید خانم باشم و سنگین رنگین بشینم آبغوره بگیرم که دارم از خونهی بابام اینا میرم.
ت.
عروس گلمان ابراز علاقه کرده بیاید جهاز من را بچیند. به خودم که گفت، گفتم که ای بابا، ما از این مراسم نداریم، فک و فامیل ِ هیچکداممان که نیستند و وسایل را کمکم میخریم میچینیم دیگر. بعد ظاهراً به خانواده تمایل فرمودند و مامان در این زمینهها دستور اکید فرمودند که لابد عروس گل بیاید دور و بر اجاق گاز خارجی و سرویسخواب ِ فلان و قاشقچنگال ِ بیسار، بهبه و چهچه کند. ماندهایم از همین حالا که چهطور دمش را بچینیم.
ث.
این وسط، دستتنها بودن خیلی اذیت میکنه. شدید اذیت میکنه. از شرکت که مرخصی ترجیح میدم نگیرم، از دفتر که کار اینقدر هست که هر چی دودوتا چهارتا میکنم، میبینم نامردیه نرم، از این طرف کلی کار هست، کلی خرید هست، کلی کار شخصی هست و کلی برنامه که باید همه رو درنظر داشت و هی تکرار کرد که نکنه اون وسط یه چیزی از قلم بیافته. حالا خوبه جریان همدانه و کلی از دردسرای مهمونداری و اینا –با نامردی ِ تمام- هوار شده سر ِ خونوادهی علیرضا. حالا شرمندگی ِ این که به خاطر تو این همه آدم توی دردسر و خرج میافتن به کنار، من هی میترسم این وسط بالاخره یه چیزی پیدا بشه که درست از آب درنیاد. به سلامتی کارت هم نسبتاً کم میاد!
ج.
یه چیزایی هست که تنهایی ازم برنمیاد. خیاط سراغ ندارم اینجا. –میترسم آخرش مجبور بشم که از عروس گلمون بپرسم!!- نمیدونم کجا برم برای لیزر. اصلاً نمیدونم الان چی مده برای لباس، همین پارچه صورتیه خوبه یا حتماً باید برم سبز بگیرم، به حرف آرایشگره گوش بدم که گفت موهات اینجوری قشنگه، رنگ نمیخواد؛ یا مادر علیرضا رو در نظر داشته باشم که یه جوری چپکی نگاه کرد که: موهاتو نمیخوای رنگ کنی؟ خیلی مشکیه. نمیدونم از بچههای شرکت به کیا باید کارت دعوت بدم. الان برداشتهم اساماس بزنم به تارا که: خیاط سراغ داری؟ یهو میبینم ساعت یکه. همینجوری هی وقت میگذره و من تنهایی هی گیجتر میشم. امروزم قد ِ گاو آت و آشغال خوردهام و مامان باز زنگ زده که نبینم چیزی بخوری. آه ای یقین گمشده ... ! اینا قشنگ بحثای دخترونه است. علیرضا به مد همونقدر علاقه نشون میده که من به سبزی ِ آش ِ کبری خانوم.
چ.
تایپ عقبه. خیلی هم عقبه. دست نمیشورم، نمیتونم که بشورم. کمکم جلو میره و انگشتهام درد میگیرن و درد میگیرن. جمعه سال ِ بابکه. دلم اون پارچه ساتن قرمزه رو میخواد با آرایش ِ ملایم ِ عروس سرا. عصبیام. میترسم. بر که میگشتیم، سرک کشیدم توی بستهی خوراکیهایی که مامان علیرضا گذاشته برامون. سیب هم بود با پرتقال، با یک کارد ِ میوهخوری ِ دستهسفید.