بعضی آدمها دردند، بعضیها درمان.
سه روز، چهار روز، پنج روز؟ حسابش از دستم در رفته. دردش، درد ِ من است.
سر ِ صبح بود. خواب دیدم که دارم از دستش میدهم. یا نه، نزدیک بود که از دستش بدهم. رفتم توی گودر آگهی دادم، یک نفر را گفتم بیاید یک هفته با ما زندگی کند، عکس بگیرد، لحظهمان را نگه دارد، بس که جز خاطره چیزی از هم نداریم.
خواب دیدم سرش را تراشیدهاند.
بیدار شدم سفت بغلش کردم. نفهمید. خواب بود.
این آدم درمان ِمن است؛ درمان ِ من است.