صبح بالاخره کونم را هم کشیدم و برای اولین بار در این سال معظم تحصیلی، رفتم دانشگاه. یک ترافیک گندی سر راهم درست شده بود که باعث شد دیر برسم. نصف این تاخیر را هم بین دوتا آقای گنده ته ِ پراید بودم و یکیشان هی دستش را میمالید بهام و خفه شده بودم. چرا خفه شدم؟ چرا هیچی نگفتم؟ اول مرغ بود یا تخممرغ؟
میگفتم. یک مقدار دیر رسیدم. یک کلاس بورینگ و بیمزهای داشتم که مسلمان نشنود، کافر نبیند. بعد ِ کلاس رفتم دوتا لیوان چایی یک بار مصرف خوردم، اما دیگر دیر شده بود و یک ساعتی که بیکار بودم، سرم یواش یواش شروع کرد به گزگز کردن.
بعدش ترجمه داشتم. جلسهی قبلی هم نرفته بودم و ناکس همان روز اول یک صفحه ترجمه داده بود به ملت. خوبیاش این بود که عین گاو نشستم که هر کی حل کرده بود، جواب بدهد و کاری به کسی نداشتم. داشتم این مسئلهی مهم را برای خودم حل و فصل میکردم که یک وقتهایی باید بروم توی قرنطینه و آدم نبینم. نمونهاش امروز. همین که از خانه زدم بیرون و به محض این که بغلدستیام شروع کرد به سرفه و عطسه و اخ و تف، یک فکر توی سرم بود که یا بزنم کسی را لت و پار کنم، یا بروم انصراف و استعفا بدهم و خانهنشین بشوم و تا آخر عمر پایم را از خانه بیرون نگذارم و آدم نبینم. یک فوبیای عجیبی به همهی آدمها پیدا کردهام. همه. بدون استثنا. برای اینجور مرضها باید یک درمانی پیدا کنند. من نمیدانم این دانشمندها چرا سراغ مباحثی مثل سرعت نور و غیره میروند. ما آدمها مشکلات ملموستری داریم.
البته علیرضا همیشه استثناست. همیشه.
از دانشگاه آمدم بیرون. سر میدان شهرک یک گله ایستاده بودند که به زن و بچهی مردم گیر بدهند. فحش دادم و آستینم را کشیدم پایین. آستینی که تا خورده تا نزدیک آرنج، تنها نکتهی قابل توجه در این گونیای است که به اسم لباس تنم میکنم. برای این که دلم نمیخواهد دوباره من را بگیرند ببرند وزرا و یک کاغذ آچار با اسم و مشخصات و اتهام ِ عفت عمومی بدهند دستم و عکس بگیرند.
سوار تاکسی شدم رفتم ونک. آنجا هم یک گلهی دیگر بود. رفتم داروخانه ویتامین بگیرم و نوافن. آستینهایم را هم کشیدم پایین ضمناً. دوباره. آمدم بیرون، از کنارشان رد شدم، و دیدم همان گروه- گله- حیوانها- کثافتها- بیوجدانها- پفیوزها- جاکشها- پدرسگهایی هستند که من را گرفته بودند. چه حالی داشتم؟ اول مرغ بود یا تخممرغ؟
البته صادقانه اگر بگویم، از ردیف کردن بعضی عبارت در این جمله پشیمانم. برای مثال جاکش. جاکشی یک شغل است. من اگر بچهام جاکش باشد خیلی سربلندتر خواهم بود تا این که با دار و دستهی تفتیش عقاید اسلامی بپلکد. به هر حال هر کس یک نظری دارد.
خیلی دنبال یک بهانه گشتم که سر کار نیایم، اما متاسفانه چیزی پیدا نکردم. مجبور شدم بیایم. طبق معمول تا پایم را گذاشتم توی دفتر و بلافاصله آشپزخانه، با این حقیقت تلخ مواجه شدم که تازه توی کتری آب ریختهاند و آب جوش نداریم. برای یک میلیون و دویست و سی و دو هزار و چهارصد و بیست و سومین بار در این تابستان گفتم هانی، ایتز آس. (توضیح: تابستان یک مفهوم است نه یک فصل، هنوز هم تمام نشده.) یک لیوان آب ریختم، یک دانه قرص جوشان پرتقالی ِ گه انداختم تویش، یک نوافن خوردم و نشستم پای کامپیوتر.
خبر: یک خانمی به اسم آمنه، رفته حمام خوابگاه. توی چاه حمام، اسید ریخته بودند بدون این که به دانشجوها اعلام کنند که نروید حمام. این خانم توی حمام بر اثر استنشاق اسید، مرده. مسئول خوابگاه گفته که این دختر از اول افسردگی داشته و رفته خودش را کشته. به همین راحتی.
به عنوان آدمی که یک هفته است قابلیت آدمکشی را در خودش میبیند، داوطلب میشوم که بروم مسئول پفیوز خوابگاه را ببندم به گلوله. همینطور چند نفر دیگر را. توی این مملکت باید از بعضی قابلیتها استفاده کرد.