هفت ساعت است ندیدهمش و دلتنگی دارد روی شانههام سنگینی میکند. گاهی اینطور میشوم. گاهی که مدتها توی آغوشش آرام نمیگیرم، گاهی که یادم نمیآید آخرین بار کی صدای قلبش را شنیدهام.حسرت خیلی کارها باش به دلم میماند؛ کارهای کرده و کارهای نکرده. دلم میخواهد یک روز دوتایی روی تخت باشیم، توی آغوش هم. آفتاب به تنمان بتابد و ما هیچ عجلهای نداشته باشیم برای کاری. باید یک وقتی وقت بشود که یک دل سیر سرم را بگذارم روی سینهاش بی دغدغهی چیزی.