lundi, juillet 14, 2025

I am Jack's wasted life

یک جای کار می‌لنگد. تا مدتی خیال می‌کردم بابت این است که کار پیدا نمی‌کنم. ولی این نیست. قضیه‌ی حال آدم می‌تواند خیلی ساده‌تر و احمقانه‌تر از این حرف‌ها باشد.

نه، این حرفی نبود که می‌خواستم بزنم. 

خیلی وقت‌ها به این حالی که دچارش هستم حتی فکر هم نمی‌کنم. کرخت و بی‌تفاوت، خودم را از دور نگاه می‌کنم که به زور دنبال جریان زندگی کشیده می‌شود. همینی که هست. ملال و بیهودگی. هر چیزی که می‌بینم، تجربه می‌کنم یا حس می‌کنم همین دو کلمه را به ذهنم می‌آورد. ملال و بیهودگی. این سدی که دور خودم کشیده‌ام، بین خودم و باقی آدم‌ها، بین خودم و کارهایی که باید بکنم، حتی شده تلفن زدن و قرار گذاشتن، که نمی‌زنم و نمی‌کنم. همین سد که انگار هی بالاتر می‌رود، من را از جریان زندگی دورتر می‌کند. به نظرم تا همین چند وقت پیش دلم می‌خواست پرواز کنم یا ازش بالا بروم یا بشکنم‌اش، اما دیگر نه. دیروز خیلی مصمم داشتم فکر می‌کردم پیغام بدهم تراپی را کنسل کنم و توی همین چاله‌ای که توش فرو رفته‌ام بمانم. چون بالا کشیدن خودم سخت و است حس می‌کنم ازم بر نمی‌آید. یاد خیلی چیزهای نامطبوعی توی زندگی‌ام می‌افتم که بیشتر هلم می‌دهند پایین. گاهی وقت‌ها بلدم یا می‌توانم خودم را از زیر فشارشان رها کنم، خیلی وقت‌ها هم نه. و می‌دانم که همین کافی نیست و کارهای دیگری هم باید برای کمک به خودم بکنم که نمی‌توانم. انگار فکر کردن به‌شان هم تنم را فلج می‌کند و از کار می‌اندازد.

نه. این هم چیزی نبود که می‌خواستم بگویم. 

امان از شب. امان از اندوه شب.
دلم می‌خواست می‌مردم. این را هر روز به خودم می‌گویم. دقیقا هر روز. خیلی وقت‌ها برای خودم نشسته‌ام و هیچ کاری ندارم و به خودم این را می‌گویم. گاهی به کارهایی فکر می‌کنم که باید انجام بدهم و بار سنگینی دارند، آن موقع حتما این را به خودم می‌گویم. گاهی منظره‌ی قشنگی می‌بینم، یا طعم دلچسبی را می‌چشم، یا موسیقی پسندم را می‌شنوم، و بعدش به خودم می‌گویم خب دیگه، بسه. خیلی وقت است که فکر می‌کنم بس است، اما چیزی تمام نمی‌شود. چون انگار مثل باقی چیزهای دیگر عرضه ندارم این کار را هم تمام کنم. این که عرضه نداشتم خارج از ایران زندگی دلخواهم را بسازم و حتی کار پیدا کنم، عرضه نداشتم بعد از اتفاق‌های بد اما طبیعی، که دست خودم هم نبودند، خودم را از سیاهچاله‌ای که افتادم توش بکشم بیرون. عرضه نداشتم وزنم را پایین نگه دارم. زندگی نرمال، حال خوش، دوست نزدیک. نساختم و نگه نداشتم و از دست دادم. و حالا که خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم که کاش می‌مردم، باز هم عرضه نداشتم که این کار را تمام کنم. 

نه. این یکی را که مطمئنم نمی‌خواستم بگویم.

انگار زیر پتوی سنگینی‌ام که اجازه نمی‌دهد تکان بخورم. حال من این شکلی شده. خودم را وادار می‌کنم بچسبم به کارهای روتین. قدم به قدم. معمولی، بی‌فکر و تمرکز. انگار هیچ کار دیگری ازم بر نمی‌آید. بر نمی‌آید. آینده، دور یا نزدیک، معنی ندارد. یک‌قدم یک‌قدم سر جای خودم درجا می‌زنم.

گاهی به این فکر می‌کنم که دلم می‌خواهد به خودم آسیب بزنم. بریدن، سوزاندن. از بین بردن. دلم می‌خواهد یک زخم واقعی وجود داشته باشد. یک درد واقعی وجود داشته باشد. چون سنگینی این آواری که دیده نمی‌شود، درد این حسی که دقیقا درد نیست، اما دست و پاهایم را کلافه و خسته کرده را دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. 
دلم می‌خواست شور زندگی را حس می‌کردم. چیزی که حس می‌کنم، این است که دیگر هرگز به من برنمی‌گردد.‌

تماشای روشن شدن تدریجی هوا بعد از ساعت چهار صبح. ملال و بیهودگی. 
تماشای جوانه‌های نو روی ساقه‌ی مونسترای سابقاً آفت‌زده. ملال و بیهودگی.
نشستن توی بالکن، تماشای باران یک‌ریز و بی‌وقفه روی رودخانه. ملال و بیهودگی
تکرار، تکرار. هزار بار ملال.

.. دختر فهمیده بود که دوای دردش اين‌جا هم نیست. آه. کشيد. آه آمد. دختر گفت: آقا خوابيده؟ آه گفت: همان‌طوری که ديده بودی خوابيده.
دختر باز با آه رفت و نشست بالای سر شوهرش. مدتی قرآن خواند و گريه کرد، بعد گفت: مرا ببر بفروش ...

قبلا خیال می‌کردم یک جایی لابد هست که درش بایستی و بگویی جای خوبی از زندگی ایستادم. حالا فکر می‌کنم که انگار زندگی هیچ جای خوبی برای ایستادن ندارد.

پرت و پلا می‌گویم. 

امسال توی برلیناله یک فیلم خوبی تماشا کرده بودم که خیلی تکانم داد. یونان. خیلی غمگینم کرد. کند و کش‌دار، خالی و ساکت. انگار که من ارد داده باشم یکی هم باید بردارد بنویسد افسردگی مهاجرت را، و یکی هم برداشته باشد نوشته باشد. مرد سوری پناهنده‌ی افسرده که با هفت‌تیر پا می‌شود می‌رود روستای کوچکی در شمال آلمان که خودش را بکشد. تصویر بیهودگی و ملال. کم‌کم از این‌رو به آن‌رو می‌شود و توی همین ملال چیزهای بیشتری پیدا می‌کند. خیلی به این فکر می‌کنم که دلم می‌خواهد بروم همان‌جا، ولی نمی‌دانم از روی امید یا از سر ناامیدی. 

چنگ زدن به لذت‌های حیوانی زودگذر. رقت‌انگیز

دلم می‌خواست دونده‌ی خوبی بودم. هیچ چیز خوبی نیستم. حتی هیچ چیز بدی هم نیستم. در همه چیز متوسط و میان‌مایه و «از تو بدتر/بهتر زیاد هست». متوسط. تکراری. بی‌ارزش.

سه دقیقه به پنج صبح. هوای روشن. ساعت آبرومند برای دویدن. 

دلم می‌خواست می‌مردم. دلم می‌خواست مرده بودم.

***

هشت کیلومتر زیر باران تند یکشنبه، چون دیگر وقت نداشتیم. بعد برگشتیم لباس‌های خیس را چلاندیم و کندیم و من تنهایی رفتم باشگاه. دوچرخه‌ی ثابت. هیاهوی بسیار برای هیچ. صبحانه، تلویزیون، یک ساعت خواب. خواب بد. کاش این‌قدر خواب مرگ و ویرانی و غصه نمی‌دیدم.

***

می‌دونی چی دلم می‌خواد؟ دلم می‌خواد شگفت‌زده بشم. دلم می‌خواد از دیدن یه چیز قشنگ، یه صفحه نوشته، یه نقاشی، یه صحنه از فیلم یا انیمیشن، یه بیت شعر، یه چیزی، هر چی، شگفت‌زده بشم. به کسی نشونش بدم و بگم ببین عجب چیزیه. بگم ببین چه چیزای نابی هنوز پیدا می‌شه که آدم ببینه و لذت ببره. 
دلم می‌خواد جلوی منظره‌های قشنگ فکر نکنم که این‌جا چقدر به درد خاک شدن جنازه‌ی آدم می‌خوره. دلم می‌خواد بلافاصله بعدش به این فکر نکنم که چه اهمیتی داره اصلا.

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی 
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو 

بعضی وقتا به نوشتن یادداشت خودکشی فکر می‌کنم. به اون تیکه کاغذ بی‌اهمیتی که ازت باقی می‌مونه. به چندتا جمله‌ی مختصری که قراره اعلام کنه و اطلاع بده و خداحافظی کنه. به این که کلمه‌ها و جمله‌هاش چی باید باشن. و به این که چه اهمیتی داره بعدش.

به قول خانوم هایده ولی تو همه دنیا، دریغ از یک چراغه

lundi, juillet 07, 2025

Bang bang, I hit the ground

 نزدیک چهار و نیم بعدازظهر. تازه نشسته بودیم پای ناهار. من بودم، نازنین بود، با علی‌رضا. کمی پلو کشیده بودم با سیب‌زمینی برشته و سالاد. داشتم سالاد می‌خوردم. دلم نخواسته بود هنوز که ماهی بگذارم توی بشقاب. خیره بودم به برگ‌های کاهو و تکه‌های لبو. دست‌هام بوی گشنیز می‌داد. چند دقیقه بی‌حرکت ماندم. نازنین پرسیده بود چرا نمی‌خوری؟ اشتها نداشتم. همین را بهش گفتم. پرسیده بود درد داری؟ سرم را تکان دادم که نه. بعد دیگر نتوانسته جلوی خودم را بگیرم، بلند شدم، گفتم بچه‌ها ببخشید، رفتم روی تخت و بعد از مدت‌ها گریه کردم. 


صبح یک‌شنبه. دیروز عصرش از سفر برگشته بودیم سفر. ما خودمان هنوز داشتیم برنمی‌گشتیم خانه. یک‌شنبه قرارمان به گشت و گذار بود. هنوز ماشین اجاره‌ای را نگه داشته بودیم برای همین. وضع هوا جالب نبود. صبح نشد بروم بدوم. باران ریز می‌آمد و زمین پر از چاله‌های کوچک آب بود و آن‌جایی که برای دویدن زیر سر دارم، راه خاکی باریکی است که کیلومترها از وسط زمین‌های کشاورزی و مزارع ذرت و نیشکر و گندم رد می‌شود. قدم‌های سبکبار برای همین رهانشده مانده بود توی پاهام. بعدش رفتیم بازار محلی. غرفه‌های میوه و سبزیجات، غذاهای آماده، شیرینی و ترشیجات، ماهی و محصولات دریایی، قصابی، پنیرفروشی و چیزهای دیگر. دستمان از میوه‌های تابستانی پر شد: گیلاس و توت‌فنگی، شلیل و هلو، زردآلو، طالبی. برای ناهار ایستادیم به ماهی انتخاب‌کردن و تماشای پاک‌کردن و بیرون آوردن فلس‌ها. چنددانه کالاماری هم برداشتیم با یک میگوی خیلی درشت، از آن‌ها که دست و پا دارند و چشم‌هاشان زل زده بهت. که امتحان کنیم. یک دسته گشنیز، زیتون، ترشی فلفل. بعد من و نازنین رفتیم سوپرمارکت برنج بگیریم و سر راه برگشتن، چند دانه شیرینی که دور هم بگذاریم کنار چای. 

برگشتیم خانه باران شروع شد. ما سرمان را گرم حاضر کردن ناهار کردیم. پاک کردن سبزی، تمیز کردن کالاماری و میگو، خرد کردن پیاز، دم کردن کته. دو مدل پیازداغ گذاشتم؛ خلالی برای کالاماری، نگینی برای سس ماهی به سبک خانه‌ی اهواز. کمی تمرهندی خیس کردم. سبزی ساطوری ریختم روی پیازداغ و پوره‌ی گوجه. برای سس ماهی رب گوجه‌فرنگی زدم و ادویه‌ی فراوان و فلفل حسابی، و بعد تمرهندی را صاف کردم ریختم روی باقی چیزها‌. نازنین تمرهندی را که صاف می‌کردم تعریف کرد یک بار جلوی من قلیه‌ماهی با رب‌انار گذاشته بود و من دماغم را گرفته بودم بالا و زیاد نخورده بودم. من یادم نمی‌آمد. توی ذهنم دست‌های مامان بود که تمرهندی را روی آبکش چنگ می‌زند، نه مثل من با چنگال. روی کالاماری کمتر ادویه زدم و برای ترشی، آب‌لیموی تازه اضافه کردم. بعد رفتم کنار، و نازنین تکه‌های ماهی و میگو را سرخ کرد. سالاد مختصری با کاهو و گوجه‌فرنگی و لبوی تازه سر هم کردم، یک ورقه چدار فلفلی را با دست خرد کردم ریختم روی سالاد با چاشنی بالزامیک. زیتون‌ و ترشی هم گذاشتم دم دست. 

سفره را انداختیم و نشستیم. دست‌هام بوی گشنیز می‌داد. خیلی سال بود که سس ماهی این‌طوری درست نکرده بودم. بوی کته و ماهی و سس پرتم کرد پایین. ته خاطراتم. بعد از گریه برگشتم کنار بقیه. دوباره سفره را انداختیم و گفتیم و خندیدیم. من دلم می‌خواست بمیرم. دلم می‌خواست مرده بودم.

mercredi, juillet 02, 2025

از زخم قلب آبائی

یک دوره‌ای از زندگی‌ام در شهر کلن، گاهی همین‌طوری بی‌مقدمه اشک‌هایم سرازیر می‌شد و نمی‌توانستم جلویشان را بگیرم. بعد از مردن بابام و توتی، و قبل از آمدن علی‌رضا. آن موقعی که خیلی احساس تنهایی و بیچارگی می‌کردم. در واقع وقتی که احساس تنهایی و بیچارگی‌ام شروع شد. چون این احساس بعداً، حتی بعد از آمدن علی‌رضا هم از بین نرفت و هنوز هم ادامه دارد. آن دوره از زندگی که یادم می‌آید، بعضی خیابان‌ها و مکان‌ها هست که وقتی به‌شان فکر می‌کنم، یاد گریه‌کردن و گریان بودن می‌افتم. و این که چه زخم‌هایی روی تن آدم هست که دیده نمی‌شوند. آن دوره نه تنها زخمی، که لت و پارم کرده بود.

آن موقع هنوز خیلی تازه بود که بابام مرده بود. ولی زخم مردن بابام با گذشت زمان عمیق‌تر شد. نمی‌دانم چرا. شاید چون نقطه‌ی شروع دردهای بدتری بود. وقتی توتی مریض شد و توی آن روزهای جهنمی من کنارش نبودم، کنار بچه‌ای که بغل من را ترجیح می‌داد، که وقت مریضی و حال بد تخس می‌شد و از آدم دوری می‌کرد، که بعد از نیمه‌شب تنهایی روی تخت بیمارستان جان داد، که یک روز قبل‌اش علی‌رضا گفته بود وسط سرم زدن یک نگاهی به من کرد که حس کردم می‌گوید راحتم کن و من سرش داد زده بودم که فکرش را نکن، این واقعا بدترین درد و رنج و از دست دادنی بود که من در عمرم تجربه کرده بودم. برای مردن توتی، بچه‌ام، خیلی گریه کردم. بیشتر از همه توی آن پارک قشنگ کنار راین که صبح‌ها می‌رفتم دورش می‌دویدم. آن موقع بهار بود و هوا آفتابی و چمن‌ها سبز، و من خیلی به این فکر می‌کردم که بچه‌ام دیگر نیست که توی نور آفتاب چشم‌هاش را تنگ کند و با یک‌دندگی همان‌جا دراز بکشد و گریه می‌کردم. 

توی ماشین سفر می‌رفتیم. یک‌پلی‌لیست بامزه پیدا کرده بودم از آهنگ‌های دهه‌ی پنجاه و شصت به زبان آلمانی. وسط‌هاش یک آهنگی بود به اسم : Mit 17 hat Man noch Träume

من تا ۳۵ سالگی هم هنوز امید و رویاهایی داشتم برای خودم. رویای این که ماراتن بدوم، سر یک کار کارمندی ساده باشم که بتوانم خرج خودم را در بیاورم و برای خریدن یک بلوز مجبور نباشم کارتی که اسم شوهرم را رویش نوشته دست بگیرم و سالی دوسه‌تا سفر بروم. رویای این که یک جایی خودم را برسانم که این‌جا نیست. 

الان در مقصد همان سفریم. من توی خنکای هوا نشسته‌ام رو به منظره‌ی تپه و اقیانوس. یک جای توریستی قشنگی شمال فرانسه. ساعت ده و چهل دقیقه‌ی شب است و دارم غروب کم‌رنگ آسمان را تماشا می‌کنم. و به ملال این‌جا فکر می‌کنم، و این که کاش مرده بودم.

 یک بار آن‌وقت‌ها، همین‌طوری که داشتم بی‌صدا گریه می‌کردم از قطار پیاده شدم. یادم هست که عینک‌آفتابی روی چشمم بود. ایستگاه تریمبون‌اشتراسه. تمام راه توی قطار پشت عینک اشک ریخته بودم. دم پله‌های ایستگاه، پسر سیاه‌پوست باریک و سرخوش و شوخ‌وشنگی زده بود روی شانه‌ام، به‌ام گفت درست می‌شود. 

درست نشد. هیچ‌وقت هیچی درست نشد.