lundi, juillet 14, 2025
I am Jack's wasted life
lundi, juillet 07, 2025
Bang bang, I hit the ground
نزدیک چهار و نیم بعدازظهر. تازه نشسته بودیم پای ناهار. من بودم، نازنین بود، با علیرضا. کمی پلو کشیده بودم با سیبزمینی برشته و سالاد. داشتم سالاد میخوردم. دلم نخواسته بود هنوز که ماهی بگذارم توی بشقاب. خیره بودم به برگهای کاهو و تکههای لبو. دستهام بوی گشنیز میداد. چند دقیقه بیحرکت ماندم. نازنین پرسیده بود چرا نمیخوری؟ اشتها نداشتم. همین را بهش گفتم. پرسیده بود درد داری؟ سرم را تکان دادم که نه. بعد دیگر نتوانسته جلوی خودم را بگیرم، بلند شدم، گفتم بچهها ببخشید، رفتم روی تخت و بعد از مدتها گریه کردم.
صبح یکشنبه. دیروز عصرش از سفر برگشته بودیم سفر. ما خودمان هنوز داشتیم برنمیگشتیم خانه. یکشنبه قرارمان به گشت و گذار بود. هنوز ماشین اجارهای را نگه داشته بودیم برای همین. وضع هوا جالب نبود. صبح نشد بروم بدوم. باران ریز میآمد و زمین پر از چالههای کوچک آب بود و آنجایی که برای دویدن زیر سر دارم، راه خاکی باریکی است که کیلومترها از وسط زمینهای کشاورزی و مزارع ذرت و نیشکر و گندم رد میشود. قدمهای سبکبار برای همین رهانشده مانده بود توی پاهام. بعدش رفتیم بازار محلی. غرفههای میوه و سبزیجات، غذاهای آماده، شیرینی و ترشیجات، ماهی و محصولات دریایی، قصابی، پنیرفروشی و چیزهای دیگر. دستمان از میوههای تابستانی پر شد: گیلاس و توتفنگی، شلیل و هلو، زردآلو، طالبی. برای ناهار ایستادیم به ماهی انتخابکردن و تماشای پاککردن و بیرون آوردن فلسها. چنددانه کالاماری هم برداشتیم با یک میگوی خیلی درشت، از آنها که دست و پا دارند و چشمهاشان زل زده بهت. که امتحان کنیم. یک دسته گشنیز، زیتون، ترشی فلفل. بعد من و نازنین رفتیم سوپرمارکت برنج بگیریم و سر راه برگشتن، چند دانه شیرینی که دور هم بگذاریم کنار چای.
برگشتیم خانه باران شروع شد. ما سرمان را گرم حاضر کردن ناهار کردیم. پاک کردن سبزی، تمیز کردن کالاماری و میگو، خرد کردن پیاز، دم کردن کته. دو مدل پیازداغ گذاشتم؛ خلالی برای کالاماری، نگینی برای سس ماهی به سبک خانهی اهواز. کمی تمرهندی خیس کردم. سبزی ساطوری ریختم روی پیازداغ و پورهی گوجه. برای سس ماهی رب گوجهفرنگی زدم و ادویهی فراوان و فلفل حسابی، و بعد تمرهندی را صاف کردم ریختم روی باقی چیزها. نازنین تمرهندی را که صاف میکردم تعریف کرد یک بار جلوی من قلیهماهی با ربانار گذاشته بود و من دماغم را گرفته بودم بالا و زیاد نخورده بودم. من یادم نمیآمد. توی ذهنم دستهای مامان بود که تمرهندی را روی آبکش چنگ میزند، نه مثل من با چنگال. روی کالاماری کمتر ادویه زدم و برای ترشی، آبلیموی تازه اضافه کردم. بعد رفتم کنار، و نازنین تکههای ماهی و میگو را سرخ کرد. سالاد مختصری با کاهو و گوجهفرنگی و لبوی تازه سر هم کردم، یک ورقه چدار فلفلی را با دست خرد کردم ریختم روی سالاد با چاشنی بالزامیک. زیتون و ترشی هم گذاشتم دم دست.
سفره را انداختیم و نشستیم. دستهام بوی گشنیز میداد. خیلی سال بود که سس ماهی اینطوری درست نکرده بودم. بوی کته و ماهی و سس پرتم کرد پایین. ته خاطراتم. بعد از گریه برگشتم کنار بقیه. دوباره سفره را انداختیم و گفتیم و خندیدیم. من دلم میخواست بمیرم. دلم میخواست مرده بودم.
mercredi, juillet 02, 2025
از زخم قلب آبائی
یک دورهای از زندگیام در شهر کلن، گاهی همینطوری بیمقدمه اشکهایم سرازیر میشد و نمیتوانستم جلویشان را بگیرم. بعد از مردن بابام و توتی، و قبل از آمدن علیرضا. آن موقعی که خیلی احساس تنهایی و بیچارگی میکردم. در واقع وقتی که احساس تنهایی و بیچارگیام شروع شد. چون این احساس بعداً، حتی بعد از آمدن علیرضا هم از بین نرفت و هنوز هم ادامه دارد. آن دوره از زندگی که یادم میآید، بعضی خیابانها و مکانها هست که وقتی بهشان فکر میکنم، یاد گریهکردن و گریان بودن میافتم. و این که چه زخمهایی روی تن آدم هست که دیده نمیشوند. آن دوره نه تنها زخمی، که لت و پارم کرده بود.
آن موقع هنوز خیلی تازه بود که بابام مرده بود. ولی زخم مردن بابام با گذشت زمان عمیقتر شد. نمیدانم چرا. شاید چون نقطهی شروع دردهای بدتری بود. وقتی توتی مریض شد و توی آن روزهای جهنمی من کنارش نبودم، کنار بچهای که بغل من را ترجیح میداد، که وقت مریضی و حال بد تخس میشد و از آدم دوری میکرد، که بعد از نیمهشب تنهایی روی تخت بیمارستان جان داد، که یک روز قبلاش علیرضا گفته بود وسط سرم زدن یک نگاهی به من کرد که حس کردم میگوید راحتم کن و من سرش داد زده بودم که فکرش را نکن، این واقعا بدترین درد و رنج و از دست دادنی بود که من در عمرم تجربه کرده بودم. برای مردن توتی، بچهام، خیلی گریه کردم. بیشتر از همه توی آن پارک قشنگ کنار راین که صبحها میرفتم دورش میدویدم. آن موقع بهار بود و هوا آفتابی و چمنها سبز، و من خیلی به این فکر میکردم که بچهام دیگر نیست که توی نور آفتاب چشمهاش را تنگ کند و با یکدندگی همانجا دراز بکشد و گریه میکردم.
توی ماشین سفر میرفتیم. یکپلیلیست بامزه پیدا کرده بودم از آهنگهای دههی پنجاه و شصت به زبان آلمانی. وسطهاش یک آهنگی بود به اسم : Mit 17 hat Man noch Träume
من تا ۳۵ سالگی هم هنوز امید و رویاهایی داشتم برای خودم. رویای این که ماراتن بدوم، سر یک کار کارمندی ساده باشم که بتوانم خرج خودم را در بیاورم و برای خریدن یک بلوز مجبور نباشم کارتی که اسم شوهرم را رویش نوشته دست بگیرم و سالی دوسهتا سفر بروم. رویای این که یک جایی خودم را برسانم که اینجا نیست.
الان در مقصد همان سفریم. من توی خنکای هوا نشستهام رو به منظرهی تپه و اقیانوس. یک جای توریستی قشنگی شمال فرانسه. ساعت ده و چهل دقیقهی شب است و دارم غروب کمرنگ آسمان را تماشا میکنم. و به ملال اینجا فکر میکنم، و این که کاش مرده بودم.
یک بار آنوقتها، همینطوری که داشتم بیصدا گریه میکردم از قطار پیاده شدم. یادم هست که عینکآفتابی روی چشمم بود. ایستگاه تریمبوناشتراسه. تمام راه توی قطار پشت عینک اشک ریخته بودم. دم پلههای ایستگاه، پسر سیاهپوست باریک و سرخوش و شوخوشنگی زده بود روی شانهام، بهام گفت درست میشود.
درست نشد. هیچوقت هیچی درست نشد.